بیدل دهلوی
غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۱: چو تمثالی که بیآیینه معدوم است بنیادش
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو تمثالی که بی آیینه معدوم است بنیادش فراموش خودم چندان که گویی رفتم از یادش نفس هر چند گرد ناله بر دل بار می گردد جهان تنگ است بر صیدی که دامت گیرد آزادش گرفتار شکست دل ندارد تاب نالیدن ز موی چینی افکنده است طرح دام صیادش سفیدیهای مو کرد آگهم از عمر بیحاصل ز جوی شیر واشد لغزش رفتار فرهادش ثبات رنگ امکان صورت امکان نمی بندد فلک آخر ز روز و شب دو مو شد کلک بهزادش جهان با این پرافشانی ندارد بوی آزادی برون آشیان در بیضه پرورده ست فولادش سخن بی پرده کم گو از زبان خلق ایمن زی چراغ زیر دامن نیست چندان زحمت بادش به تصویر سحر ماند غبار ناتوان من که نتواند نفس گردن کشید از جیب ایجادش گذشتن از خط ساغر به مخموران ستم دارد مگردان گرد سر صیدی که باید کرد آزادش حیا از سرنوشتم نقطهٔ بی نم نمی خواهد عرق تاکی نمایم خشک ، تر دست است استادش دل از هستی تهی ناگشته در تحقیق شک دارد مگر این نقطه گردد صفر تا روشن شود صادش چه شور افکند شیرین در دماغ کوهکن یارب که خاک بیستون شد سرمه و ننشست فریادش نه هجران دانم و نی وصل بیدل اینقدر دانم که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش بیدل دهلوی