فخر الدین اسعد گرگانی
ویس و رامین
پاسخ دادن رامين ويس را
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دل رامين ز گفتارش بپيچيد هم اندر دل جوابش را پسيچيد جوابش داد رامين گفت ماها ز غم خواهى مرا کردن تباها ندانم گفت من طرار چون مهر که صبر از دل ربايد گونه از چهر چنان آسان ربايد دل ز هوشيار که از مستان ربايد کيسه طرار تنم گر پير شد مهرم نشد پير نواى نو توان زد بر کهن زير مرا مهر تو در تن جان پاکست ز پيرى جان مردم را چه باکست مکن بر من فسوس مهر بسيار که بيمارى نخواهد مرد بيمار مزن طعنه مرا گر تو درستى که نه من خواستم از بخت سستى نياز من به روى خود بديدى درفش بى نياز برکشيدى چرا راز دلم با تو نمودم چرا تيمار جان خود فزودم دليرم من به راز دل نمودن دليرى تو به جان و دل ربودن مبادا کس که بنمايد دل خويش که پس چون روز من روز آيدش پيش نگارا گر تو گشتى بر بتان مه تو خود دانى که مهتر دادگر به کنون کز مهترى گشتى توانگر به حال مردم درويش بنگر اگر من گشتم از مهرت گهنگار نيم چندين ملامت را سزاوار همى تا آز باشد بر جهان چير نگردد جان مردم از گنه سير گنه کرد آدم اندر پاک مينو هر آيينه منم از گوهر او سيه سر را گنه بر سر نبشتست گنهگاريش در گوهر سرشتست نه دانش روى بر تابد قضا را نه مردى دست برپيچد بلا را چه آن کاو بى خرد باشد چه بخرد نخواهد خويشتن را هيچ کس بد گناه دى بشد با دى ز دستم تو فردا بين که مهرت چون پرستم به مهر اند رکنم تدبير فردا که دى را در نيابد هيچ دانا اگر بشکستم اندر مهر پيمان بجز پوزش نمودن نيست درمان در آن شهرى چرا ارام گيرند که عذرى در گناهى نه پذيرند اگر پوزش نکو باشد ز کهتر نکوتر باشد آمرزش ز مهتر بيامرز اين گناهى را که کردم که ديگر گرد او هرگز نگردم اگر زلت نبودى کهتران را نبودى عفو کردن مهتران را ز تو ديدم فراوان خوب کارى مگر بخشايش و آمرزگارى گنه کردم ز بهر آزمايش که چون دارى در آمرزش نمايش گناهم را بيامرز و چنين دان که نيکى گم نگردد در دو گيهان جزاى من بس است اين شرمسارى بلاى من بس ايت اين بردبارى من اندر برف و باران ايستاده تو چشم مردمى بر هم نهاده ز بى رحمت دل و بى آب ديده زبانى همچو شمشيرى کشيده همى گويى ترا هرگز نديدم وگر ديدم اميد از تو بريدم نگارينا مجو از من جدايى همه چيزى همه جو جز رهايى به جان اين زهر نتوانم چشيدن به دل اين بار نتوانم کشيدن اگر باشد دلم از سنگ خارا نداند کرد با هجرت مدارا ز هجرانت بترسد وز بلا نه ترا خواهد ز يزدان و مرا نه فخر الدین اسعد گرگانی