جلال عضد یزدی
قصاید
شمارهٔ ۷: دوش چون خورشید رخشان را زوال آمد پدید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دوش چون خورشید رخشان را زوال آمد پدید برکنار آسمان شکل هلال آمد پدید ماه نو را چون بدیدم هر زمانم نو به نو معنی باریک روشن در خیال آمد پدید با خرد گفتم که اندر لجّه دریای نیل از غرایب چشمه آب زلال آمد پدید شعله برق است ز ابر نیلگون پیدا شده چشمه نور است کز تیه ظلال آمد پدید گوی باشد در خم چوگان و این صورت به عکس در خم گوی فلک چوگان مثال آمد پدید داس زرّین است کاندر مرغزار افتاده است لاله زرد است کز نیلی سفال آمد پدید یا مگر مغرب نشیمنگاه عنقا شد کز او پیش چشم ناظران ابروی زال آمد پدید چون خرد این چند معنی کرد از من استماع گفت واجب شد جوابت چون سؤال آمد پدید دوش خسرو حلقه ای در گوش گردون کرده است زان فلک را این همه جاه و جلال آمد پدید شاه عادل شیخ ابواسحق کز القاب او ملک و دین و حسن و دولت را جمال آمد پدید خسرو گیتی ستان کز نوبهار عدل او در مزاج چارعنصر اعتدال آمد پدید جویبار و باغ عالم را ز لطف و خلق او آب حیوان شد روان، باد شمال آمد پدید آن که چون قدرش فراز صدر مسند تکیه زد آسمان آن لحظه در صفّ نعال آمد پدید ای خداوند جهان! کاندر زمان دولتت در جهان آثار لطف ذوالجلال آمد پدید ز آستانت حلقه ای بردند بر قصر فلک گم شد اندر گوش هفتم کوتوال آمد پدید در مهمّات ممالک سال و ماه و روز و شب از تو فرمان وز زمانه امتثال آمد پدید با کمالت اعتراف آورده بر نقصان خویش عقل کل کز ابتدا صاحب کمال آمد پدید نام دست گوهر افشان تو تا بشنید بحر در عرق شد غرق بس کش انفعال آمد پدید هر سحر سر می نهد بر آستانت آفتاب هم ز حکم تست کاو را این مجال آمد پدید مرغ نصرت کز هوای رایتت پر می زند هم ز رایات تو او را پرّ و بال آمد پدید خون دشمن می خورد تیغت از آن صافی دل است زانکه روزی وی از وجه حلال آمد پدید خسروا دارم به اقبال ثنایت خاطری کز وی ام هر لحظه صد گنج لئآل آمد پدید چون خرد معنی پاک و لفظ عذبم دید گفت: انوری شد زنده و دیگر کمال آمد پدید یک غزل از گفته من برد بر گردون ملک در صف روحانیون صد گونه حال آمد پدید حضرتت را گر به مدحت کم مصدّع می شوم تا نپنداری که در طبعم کلال آمد پدید لیکن از اشعار بد وز ازدحام شاعران راستی آنست کز شعرم ملال آمد پدید تا نبیند کس که از مغرب برآید آفتاب تا نگوید کس که در چرخ اختلال آمد پدید سایه ات چون چرخ بر فرق جهان پاینده باد کآفتاب عمر دشمن را زوال آمد پدید جلال عضد یزدی