جلال عضد یزدی
قصاید
شمارهٔ ۶: وقت است که گل گوی گریبان بگشاید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
وقت است که گل گوی گریبان بگشاید بر صحن چمن باد صبا غالیه ساید چون ناله عاشق سحر از شوق رخ دوست مرغ سحری بر گل سوری بسراید چون طفل بود غرقه به خونش همه اندام هر بچّه گل کز رحم خار بزاید پیری ست چمن دیده ریاضت که به هر دم چیزی دگر از غیب بَرو روی نماید هر جا که سبک روحی و آزاده نهادی ست زین پس چو گل و سرو سوی باغ گراید شد بنده آزادگیی میر جهان سرو هر روز از آن یک سر و گردن بفزاید دریا چه بود با کف رادش که خسی چند در حال بگیرند هر آنچش به کف آید ای آنکه گر از فرط خلاف توعدو را در کام رود شهد چو زهرش بگزاید رای تو تواند که به سر پنجه قدرت این نه گره از چنبر گردون بگشاید چرخ اطلس خود در رهت انداخت چو دانست کآن نیست قبایی که به بالای تو شاید ایوان تو جایی ست که کیوان چو ببیند از فرط تحیّر سرانگشت بخاید گر رمح تو آغاز کند درست درازی نُه قبّه چرخ از سر عالم برباید با رای تو هفت اختر و با قدر تو نُه چرخ این هیچ بننماید و آن هیچ نپاید تیغ خضرت چون که کند راهنمایی هر کس که بدان ره برود باز نیاید گیتی ز کفت جست هر آن چیز که بایست کایزد به تو داده است هر آن چیز که باید من مدح جز از بهر تو مِن بعد نگویم فرزند علی غیر علی را نستاید در مدح تو با صوت حزین های ضمیرم سحبان به مثل همچو درا هرزه درآید از هر چه جهان مدّت قدر تو فزون باد کز قاعده چرخ زمن هیچ نیاید جلال عضد یزدی