فخر الدین اسعد گرگانی
ویس و رامین
پاسخ دادن ويس رامين را
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
جوابش داد ويس ماه پيکر جوابى همچو زهرآلوده خنجر برو راما اميد از مرو بردار مرا و مرو را نابوده پندار مکن خواهش چو ديگر بار کردى ببر اين دود چون آتش ببردى مرا بفريفتى يک ره به گفتار کنون بفريفت نتوانى دگر بار چو بشکستى وفا و عهد و سوگند چه بايد اين فسون و رشته و بند برو نيرنگ هم با گل همى ساز وفا و مهر هم با او همى باز اگرچه هوشيارى و سخن دان نيم من نيز ناهشيار و نادان تو زين افسونها بسيار دانى به پيش هر کسى بسيار خوانى ترا ديدم بسى و آزمودم فسونت نيز بسيارى شنودم دلم بگرفت ازين افسون شنيدن فسون جادوان بسيار ديدن مرا بس زين فسوس و زين فسونت وزين بازارهاى گونه گونت نخواهم جستن از موبد رهايى نه با او کرد خواهم بى وفايى درين گيتى به من شايسته خود اوست که با آهوى من دارد مرا دوست نه روز دوستى را خوار گيرد نه روزى بر سر من يار گيرد مرا يکدل هميشه دوستدارست نه چون تو ده دل زنهار خوارست کنون دارد بلورين جام در دست به کام دل هميشه شاد و سرمست نشست خوش ز بهر شاه بايد ترا هر جا که باشد جاى شايد همى ترسم که آيد در شبستان گلش را رفته بيند از گلستان مرا جويد نيابد خفته بر جاى به کار من دگرره بد کند راى شود آگه ازين کار نمونه وزين بفسرده مهر باژگونه نخواهم کاو بازارد دگربار که پس با او به جان باشد مرا کار بس است آن بيم و آن سختى که ديدم وزو صد ره اميد از جان بريدم چه ديدم زان همه سختى کشيدن چه ديدم زان همه تلخى چشيدن چه دارم زان همه زنهار خوارى مگر بدنامى و نوميدوارى هم آزرده شد از من شهريارم هم آزرده شد از من کردگارم جوانى بر سر مهرت نهادم دو گيتى را به نام بد بدادم ز حسرت مى بسايم دست بر دست که چيزى نيستم جز باد در دست سخن چندان که گويم سر نيايد ترا زين شاخ، برگ و بر نيايد ازين در کامدى نوميد برگرد به بيهوده مکوب اين آهن سرد شب از نيمه گذشت و ابر پيوست دمه بفزود و دود و برف بنشست کنون بر خويشتن کن مهربانى برو تا بر تنت نايد زيانى شبت فرخنده باد و روز فرخ هميشه يار تو گل نام گل رخ بمانادش به گيتى با تو پيوند چنان کت زو بود پنجاه فرزند چو ويس او را زمانى سرزنش کرد به ناديدنش دل را خوش منش کرد ز روزن بازگشت و روى بنهفت نه بارش داد ونه ديگر سخن گفت نه دايه ماند بر روزن نه بانو گسسته شد ز درد رام دارو به کوى اندر بماند آزاده رامين به کام دشمنان بى کام و غمگين همه چيزى گرفته جاى و آرام ابى آرام مانده خسته دل رام همى ناليد پيش کردگارش گه از بخت سياه گه ز يارش همى گفت اى خداى پاک و دانا توى بر هر چه خود خواهى توانا همى بينى مرا بيچاره مانده ز خويش و آشنا آواره مانده به که بر ميش و بز را جايگاهست به هامون گور و آهو را پناهست مرا ايدر نه آرامست و نه جاى برين خسته دلم هم تو ببخشاى که من نوميد ازيدر برنگردم وگر نوميد برگردم نه مردم اگر بايد همى مردن بناچار همان بهتر که ميرم بر در يار بداند هر که در آفاق بارى که يارى داد جان از بهر يارى گر اين برف ودمه شمشير بودى جهنده باد ببر و شير بودى از ايدر باز پس ننهادمى گام مگر آنگه که جانم يافتى کام دلا تو آن دلى کز پيل و از شير نترسيدى هم از زوبين و شمشير چرا ترسى کونن از باد و باران که خود هر دو ترا هستند ياران نه باد آرم همه سال از دم سرد نه ابر آرم ز دود جان پردرد اگر باز آمدى آن ماه رخشان مرا چه برف بودى چه گل افشان وگر گشتى لبم بر لبش پيروز مرا کردى کنار خويش جان بوز نبودى هيچ غم از ابر و بادم شدى اندوه اين طوفان ز يادم همى گفت اين سخن رامين بيدل بمانده تا به زانو رخش در گل همه شب چشم رامين اشک ريزان هوا بر رخش او کافور بيزان همه شب رخش در باران شده تر به برف اندر سوار از رخش بدتر همه شب ابر گريان بر سر رام همه شب باد پيچان دربر رام قبا و موزه و رانينش بر تن ز سر تا پاى بفسرده چو آهن همه شب ويس گريان در شبستان به ناخن پاک بشخوده گلستان همه گفت اين چه برف و اين چه سرماست کزيشان رستخيز ويس برخاست الا اى ابر گريان برسر رام ترا خود شرم نايد زان گل اندام به رنگ زعفران کردى رخانش بسان نيل کردى ناخنانش ز بخشودن همى بر وى بنالى وليکن تو بدين ناله وبالى مبار اى ابر و يک ساعت بياساى مرا تيمار بر تيمار مفزاى الا اى باد تا کى تند باشى چه باشد گر زمانى کند باشى نه آن بادى که از وى بوى بردى جهان از بوى او خوش بوى کردى چرا اکنون نبخشايى بر آن تن کزو خوشى برد نسرين و سوسن الا اى ژرف درياى دمنده تو باشى پيش رامين همچو بنده ترا هر چند گوهرهاست رخشان نيى چون دست رامين گوهرافشان حسد بردى بر آن شاه سواران فرستادى به دست ميغ باران سلاح تو همين باران و آبست سلاح او همه پولاد نابست گر او امشب رها گردد ازيدر بينبارد ترا از گرد لشکر چه بى شرمم چه با نيرنگ و دستان که آسوده نشستم در شبستان تنى پرورده اندر خز و ديبا بمانده در ميان برف و سرما رخ آزاده رامين هست گلزار بود سرما به برگ گل زيان کار فخر الدین اسعد گرگانی