بیدل دهلوی
غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵: صبح از دل چاککه دراین باغ سخن رفت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
صبح از دل چاک که دراین باغ سخن رفت کز جوش گل و لاله قیامت به چمن رفت آن مطلب نایاب که هرگز نتوان یافت دامان گلی بود که دوش از کف من رفت با بخت سیه ، یاد شب عید ندارم یارب چه هما بر سر من سایه فکن رفت گلچینی فرصت چو سحر زد به دماغم تا دامن رنگم به شبیخون شکن رفت جز بر رخ عبرت در فکرم نگشودند هر رشته که واشد زگریبان به کفن رفت پیری ست به جز حسرتم اکنون چه توان خورد نعمت همه آب است چو دندان ز دهن رفت ای شمع سحر فرصت پرواز نداربم باید مژه افشاند کنون بال زدن رفت واماندگی از مقصد گمگشته سراغی ست لب نقش قدم بود به هر ره که سخن رفت هستی الم خفت منصوری ما داشت بفس کشمکش دار و رسن رفت صیقلگر آیینهٔ تجدید قدیم است نتوان به نوی غافل از این ساز کهن رفت چون صورت خواب از من و ما هیچ ندیدیم کامد به چه رنگ آمد ورفتن به چه فن رفت بیدل پی هستی به عدم می رسد اخر غر بت تک وتازی ست که خواهد به وطن رفت بیدل دهلوی