اوحدی مراغه ای
جام جم
در تحقیق دل و نفس به مذهب اهل سلوک
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
عقل را دل گزیده فرزندیست روح را هم یگانه دلبندیست نفس نطقی و روح انسانی دل تست، این رواست گردانی علت آن دو چیست؟ حضرت هو سبب این دو دل، ولی دل کو؟ زان دو زاد و ز هر دو آزادست کو یکی و آن یکیش بر بادست دل کند ناز و خود چنین باشد خانه پرورد و نازنین باشد حافظ راز و محرم پرده است دل از آن رو، که خانه پرورده است قلب در قلب لشکر ابوین صالح البنیتست و مصلح بین واحد اینست و ثالث و ثانی تو بدان، آنچنانکه میدانی همچو ترسا مباش سرگردان رخ ز ثالث ثلاثه برگردان روح قدسی مدان به جز دل خود پدر و مادرش روان و خرد قلبت از جان و از خرد زادست باز در قلب هر دو استادست نفس تا از کژی خلاص نیافت جای در بارگاه خاص نیافت در وجود تو بر، صلیب دلست وندرین باغ عندلیب دلست دل به طفلی سخن سرای آید دل چو عیسی بر خدای آید خر عیسی تنست و دل عیسی این سخن را مدان به تلبیسی دل عیسی بر آسمان زد چنگ خر عیسی به ریسمان آونگ مریم از آسمان بنگریزد عیسی از آسمان نپرهیزد ملکی را بر آسمان هشتند مریمی را به ریسمان رشتند اندر آن دل کسی ندارد راه جز کلام خدای و ذکر اله وگر این دل رها کنی در حال گربه او را بدرد از چنگال این چنین دل به سگ دهی، نخورد برچنان دل فرشته رشک برد «بیت لحم» تو نیست گر دانی بجز این هیکل هیولانی بر مسیح دل تو «بیت اللحم» لایق آتشست و بابت فحم معنی دار و صورت بندش چار طبع مسیح و پیوندش آنکه بر دار شد مسیح گلست وآنکه بر آسمان مسیح دلست تیر سیرش چو بر گشاد آمد ملکوت سماش یاد آمد نه بپرورد مریم از پاکی روح حق در مشیمهٔ خاکی؟ مهر دوشیزگی تمیمهٔ او مهر تابنده در مشیمهٔ او هر که بر فرج ازین حصار کند با ملک دست در کنار کند فکرتش چون نشد بغیری خرج نفخ روحش دمیده شد در فرج تن، کزان آستان فتوح کند آستینش قبول روح کند چون نگشت از مقابلی هدفش قابل نفخ روح شد صدفش نفس را دل دلیل فرزندی کرد ثابت به حکم مانندی نیست جز دل عصای این بنده که کند خاک مرده را زنده دهد آنرا که امر حق شد جفت ز رحم بچه و ز پستان گفت آب اصلست و فرعها بی مر امر حق نیز را چنین بنگر نفس او چون که شد به عصمت فاش صدف روح گشت سرتاپاش قطره کز حق نزول داند کرد صدف دل قبول داند کرد مکن، ای مرده دل، به زجر و به زور خویشتن را به زندگی در گور تا دل و حق دل ندانی تو حکمت این سجل نخوانی تو نظر دل چو بر کمال بود عشق خوانند و عشق حال بود اوحدی مراغه ای