اوحدی مراغه ای
قصاید
قصیده شماره ۲۴ - وله طابالله ثراه: مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مردم نشسته فارغ و من در بلای دل دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟ از من نشان دل طلبیدند بیدلان من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟ رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل گر در دل تو جای کسی هست غیر او فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل دل عرش مطلقست و برو استوای حق زین جا درست کن به قیاس استوای دل بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور بروی نبشته سر خدایی خدای دل گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست قصاب کوی به ز تو داند بهای دل دل بختییست بسته بر مهد کبریا وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید از نور جام روشن گیتی نمای دل بیگانه را به خلوت ما در میاورید تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری جانها چو ذره رقص کنان در هوای دل بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان دل دل کنان ز هر سر کویی که: وای دل! پیوند دل بدید کسی، کش بریده اند بر قد جان به دست محبت قبای دل از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟ سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی فیض ازل نزول کند در فضای دل گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع من عهد می کنم به خلود بقای دل نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟ چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل چون هیچ دل به دست نیاورده ای هنوز چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل عمری گدای خرمن دل بوده ام به جان تا گشت دامن دل من پر بلای دل گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟ عالم پر از خروش و صدای دل منست لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل ناچار حال دل بنماید بهر کسی چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل اوحدی مراغه ای