اوحدی مراغه ای
غزلیات
غزل شماره ۵۴۹: نبودم مرد این میدان و آورد او به میدانم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
نبودم مرد این میدان و آورد او به میدانم چو گویم کرد سرگردان و می بازد به چوگانم بنازم در بغل گیرد، چو جان خویشتن، لیگن بیندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم چو مستان بر در و دیوار می افتم ز دست او که خویش کرد سرگردان و رویش کرد حیرانم ز دستش زان نمینالم که بر میگرید از خاکم به پایش زان در افتادم که می آرد به پایانم جهانی در تماشای من و او رفته و آن بت همی تازد بهر سوی و همی بازد بهرسانم ازو پی گم کنم هر دم، ولی زودم رسد در پی که رای او طلب گارست و روی او نگهبانم وجودم آن نمی ارزد که: آن بت بر سرم لرزد دلم زان عشق می ورزد که: دلدارست جانانم تند من زو روان گردید و قالب جان و پیکر دل به یک بازیچه زین بهتر چه خواهم شد؟نمیدانم درین رفتن به همراهی مرا او دست میگیرد و گر نه پای ره رفتن ندارم هیچ و نتوانم بیفتم، لیک دیگر پی برافرازد به افسونم براند لیک دیگر بار و باز آرد به دستانم ز هر کس می کشم صد طعنه وز عشقش نمی گردم ز دستش میخورم صد زخم و از پایش نمی مانم کشیدم پای در دامن، مگر مجموع دانم شد کنون خود را همی بینم که: مجموعی پریشانم شدم با این سبک روحی به غایت سخت جان، ورنه که دارد طاقت زخمی که من در معرض آنم؟ زمانی نیست بی دولت چو کار من به دور او از آن چون صورت دولت چنین افتان و خیزانم به جانم گر چه هر ساعت زند چون اوحدی زخمی هم از من بر منست این زخم، از آن منقاد فرمانم اوحدی مراغه ای