فخر الدین اسعد گرگانی
ویس و رامین
نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو شاه و ويس و رامين هر سه با هم دگرباره شدند از مهر بى غم گناه رفته را پوزش نمودند به پوزش کينه را از دل زدودند شه شاهان به پيروزى يکى روز نشسته شاد با ويس دل افروز بلورين جام را بر کف نهاده چو روى ويس در وى لعل باده بخواند آزاده رامين را و بنشاند به روى هر دو کام دل همى راند نصيب گوش بودش چنگ رامين نصيب چشم رخسار نگارين چو رامين گه گهى بنواختى چنگ ز شادى بر سر آب آمدى سنگ به حال خود سرود خوش بگفتى که روى ويس مثل گل شکفتى مدار اى خسته دل انديشه چندين که نه يکباره سنگينى نه رويين مکن با دوست چندين ناپسندى ز دل منماى چندين مستمندى زمانى دل به رود و باده خوش دار به جام باده بنشان گرد تيمار اگر ماندست لختى زندگانى سرآيد رنجهاى اين جهانى همان گردون که بر تو کرد بيداد به عذر آيد ترا روزى دهد داد بسا روزا که تو دلشاد باشى وزين انديشه ها آزاد باشى اگر حال تو ديگر کرد گيهان مرو را هم نماند حال يکسان چو شاهنشاه را مى در سر آويخت خرد را مغز او با مى برآميخت ز رامين خوش سرودى خواست ديگر به حال عشق از آن پيشين نکوتر دگرباره سرودى گفت رامين که از دل برگرفت اندوه ديرين رونده سرو ديدم بوستانى سخنور ماه ديدم آسمانى شکفته باغ ديدم نوبهارى سزاى آنکه در وى مهر کارى گلى ديدم درو ارديبهشتى نسيم و رنگ او هر دو بهشتى به گاه غم سزاى غمگسارى گه شادى سزاى شادخوارى سپردم دل به مهرش جاودانى ز هر کارى گزيدم باغبانى همى گردم ميان لاله زارش همى بينم شکفته نوبهارش من اندر باغ روز و شب مجاور بد انديشم چو حلقه مانده بر در حسودان را حسد بردن چه بايد به هر کس آن دهد يزدان که شايد سزاوارست با مه چرخ گردان ازيرا مه بدو دادست يزدان چو بشنيد اين سرود آزاده خسرو ز شادى گشت عشق اندر دلش نو دريغ هجر ويس از دلش برخاست ز ويس ماه پيکر جام مى خواست بدان کز مى کند يکباره مستى فرو شويد ز دل زنگار هستى سمن بر ويس گفت: اى شاه شاهان به شادى زى به کام نيکخواهان همه روزت به پيروزى چنين باد همه کارت سزاى آفرين باد خوشست امروز ما را باده خوردن به نيکى آفرين بر شاه کردن سزد گر دايه روز ما ببيند به شادى ساعتى با ما نشيند اگر فرمان دهد پيروزگر شاه کنيم او را ز حال خويش آگاه به بزم شاه خوانيمش زمانى که چون او نيست شه را مهربانى پس آنگه دايه را زى شاه خواندند به پيش ويس بر کرسى نشاندند شهنشه گفت رامين را تو مى ده که مى خوردن ز دست دوستان به جهان افروز رامين همچنان کرد به شادى مى همى داد و همى خورد مى اندر مغز او بنمود گوهر دل پرمهر او را گشت ياور چو ويس لاله رخ را مى همى داد نهان از شاه گفتش اى پرى زاد به شادى و به رامش خور مى ناب که کشت عشق را از مى دهيم آب دل ويس اين سخن نيکو پسنديد نهان از شاه با رامين بخنديد مرو را گفت بختت راهبر باد به بوم مهر کشتت نيک بر باد همى تا جان ما بر جاى باشد دل ما هر دو مهرافزاى باشد به دل مگزين تو بر من ديگران را کجا من بر تو نگزينم روان را تو از من شاد باشى من ز تو شاد مرا تو ياد باشى من ترا ياد دل ما هر دوان کان خوشى باد دل موبد ز تيمار آتشى باد شهنشه را به گوش آمد ازيشان سخنهايى که مى گفتند پنهان شنيده کرد بر خود ناشنيده به مردى داشت دل را آرميده به دايه گفت دايه مى تو بگسار به رامين گفت رامين چنگ بردار سرود عاشقان بر چنگ بسراى سخن کم گوى و شادى مان بيفزاى وزان پس داد دايه مى بديشان شده رامين ز مهر دل خروشان سرودى گفت بس شيرين و دلگير تو نيز ار مى همى گيرى چنان گير مرا از داغ هجران زرد شد روى به مى زردى ز روى من فرو شوى مى گلگون کند گلگون رخانم زدايد زنگ انديشه ز جانم چو باشد رنگ رويم ارغوانى نداند دشمنم درد نهانى به هر چاره که بتوانم بکوشم مگر درد دل از دشمن بپوشم از آن رو روز و شب مست و خرابم که جز مستى دگر چاره نيابم چه خوشى باشد آن ميخوارگى را کزو درمان کنى بيچارگى را هميشه مست باشم مى گسارم بدان تا از غم آگاهى ندارم خبر دارد تو گويى ماه رويم که من چونين به داغ مهر اويم اگرچه من ز شيران جان ستانم همى بستاند از من عشق جانم خدايا چاره بيچارگانى مرا و جز مرا چاره تو دانى چنان کز شب بر آرى روز روشن ازين محنت بر آرى شادى من چو رامين چند گه ناليد بر چنگ همى از ناله او نرم شد سنگ اگرچه داشت مهر دل نهانى پديد آمد نهانى را نشانى دلى در تف آتش مانده ناکام چگونه يافتى در آتش آرام چو مستى جفت شد با مهربانى دو آتش را فروزنده جوانى دل رامين صبورى چون نمودى به چونان جاى چون بر جاى بودى جوان و مست و عاشق چنگ در بر نشسته يار پيش يار ديگر نباشد بس عجب گر زو نشانى پديدى آيد ز حال مهربانى چنان آبى که گردد سخت بسيار بسنبد زير بند خويش ناچار هميدون مهر چون بسيار گردد به پيشش پند و دانش خوار گردد چو از مى مست شد پيروزگر شاه به شادى در شبستان رفت با ماه به جاى خويش شد آزاده رامين مرو را خار بستر سنگ بالين دل موبد ز ويسه بود پر درد در آن مستى مرو را سرزنش کرد بدو گفت اى دريغ اين خوبرويى که با او نيست لختى مهرجويى تو چون زيبا درختى آبدارى شکفته نغز در باغ بهارى گل و برگت نکو باشد ز ديدن وليکن تلخ باشد در چشيدن به شکر ماندت گفتار و ديدار به حنظل ماندت آيين و کردار بسى خوشان و بى شرمان بديدم يکى چون تو نه ديدم نه شنيدم بسى ديدم به گيتى مهربانان گرفته گونه گونه دوستگانان نديدم چون تو رسوا مهربانى نه همچون دوستگانت دوستگانى نشسته راست پيش من چنانيد که پنداريد تنها هردوانيد هميشه بخت عاشق شور باشد ز بخت شور چشمش کور باشد بود پيدا و پندارد نه پيداست ابا صد يار پندارد که تنهاست کلوخى را که او در پس نشيند مرو را چون که البرز بيند شما هر دو به عشق اندر چنينيد خوشى بينيد و رسوايى نبينيد مباش اى بت چنين گستاخ بر من که گستاخى کند از دوست دشمن اگر گرددت روزى پادشا خر مکن گستاخى و منشين برو بر مثال پادشا چون آتش آمد به طبع آتش هميشه سرکش آمد اگر با زور پيل و طبع شيرى مکن با آتش سوزان دليرى بدان منگر که دريا رام باشد بدان گه بين که بى آرام باشد اگرچه آب او را رام يابى چو برجوشد تو با جوشش نتابى مکن با من چنين گستاخ وارى که تو با خشم من طاقت ندارى مکن بنياد ا ين بر رفته ديوار کجا بر تو فرود آيد به يک بار من از مهرت بسى سختى بديدم ز هجرانت بسى تلخى چشيدم مرا تا کى بدين سان بسته دارى به تيغ کين دلم را خسته دارى مکن با من چنين نامهربانى کجا زين هم ترا دارد زيانى اگر روزى ز بندم برگشايى ستيزه بفگنى مهرم نمايى وفا و مهر تو بر جان نگارم ترا بخشم ز شادى هر چه دارم ترا بخشم خراسان و کهستان تو باشى آفتابم در شبستان جهان را جز به چشم تو نبينم تو باشى مايه تخت و نگينم ترا باشد همه شاهى و فرمانى مرا يک دست جامه يک شکم نان چو بشنيد اين سخنها ويس دلکش فتاد اندر دلش سوزانده آتش دلش آن شاه بيدل را ببخشود جوابش را به شيرينى بيالود بدو گفت: اى گرانمايه خداوند مبراد از توم يک روز پيوند مرا پيوند تو خوشتر ز کامست دگر پيوندها بر من حرامست نهم بر خاک پاى تو جهان بين که خاک پاى تو بهتر ز رامين نگر تا تو نپندارى که هرگز به من خرم بود رامين گربز مرا در پيش چون تو آفتابى چرا جويم فروغ ماهتابى توى دريا و شاهان جويبارند تو خورشيدى و شاهان گل ببارند اگر من پرستارى را سزايم ازين پس تو مرايى من توايم نگر تا در دل انديشه ندارى که تو بينى ز من زنهار خوارى مرا مهر تو با جان هست يکسان تو خود دانى که بى جان زيست نتوان يکى تا موى اندام تو بر من گراميتر ز هر دو چشم روشن گذشته رفت شاها، بودنى بود ازين پس دارمت خودکام و خشنود شهنشه را شگفت آمد ز دلبر ز گفتار چنان زيبا و در خور يکى بادش به دل برجست چونان که خوشتر زان نباشد باد نيسان اميدش تازه شد چون شاخ نسرين ز مستى در ربودش خواب شيرين شهنشه خفته بود و ويس بيدار ز رامين و ز موبد بر دلش بار گهى زان کرد انديشه گهى زين نبودش هيچ کس همتاى رامين در آن انديشه جنبش آمد از بام مگر بامش آمد خسته دل رام هوا او را ز بستر بر جهانده ز دل صبر و ز ديده خواب رانده شبى تاريک همچون جان مهجور ز مشکين ابر او بارنده کافور سراپرده کشيده ابر دى ماه چو روى ويس گشته پردگى ماه هوا چون چشم رامين گشته گريان به درد آنکه زو شد ماه پنهان نهفته ماه در ابر زمستان چو روى ويس بانو در شبستان نشسته بر کنار بام رامين اميد اندر دلش مانده چو زوبين ز مهر ويس برف او را گل افشان شب تاريک او را روز رخشان کنار بام وى را کاخ و لازم زمين پر گل او را خز و ملحم اگرچه دور بود از روى دلبر همى آمد به مغزش بوى دلبر چو با دلبر نبودش روى پيوند به بوى جانفزايش بود خرسند چه دانى خوشتر از عشقى بدين سان که باشد عاشق از بدخواه ترسان ازان ترسد که روزى بدسگالش بداند ناگهان با دوست حالش پس آنگه دوست را آيد ملامت ورا آن روز برخيزد قيامت چو رامين چند گه بر بام بنشست شب تاريک با سرما بپيوست نبود او را زيان از برف و باران که اندر جانش آتش بود سوزان اگر هر قطره اى صد رود گشتى از آن آتش يکى اخگر نکشتى جهان را بود آن شب بيم طوفان که اشک چشم او شد جفت باران دل اندر تاب و جان در يوبه جفت غريوان با دل نالان همى گفت نگارينا روا دارى بدين سان تو در خانه من اندر برف و باران توديگر دوست را در برگرفته ميان قاقم و سنجاب خفته من اينجا بى کس و بى يار مانده دو پاى اندر گل تيمار مانده تو در خوابى و آگاهى ندارى که عاشق چون همى گريد بزارى ببار اى برف بر جان من آتش که بى دل را همه رنجى بود خوش گر آهى بر زنم ابرت بسوزد جهان همواره ز آتش برفروزد الا اى باد تندى کن زمانى در آن تندى بهم بر زن جهانى بجنبان گيسوانش را ز بالين ز چشمش زاستر کن خواب نوشين به گوشش درفگن آواز زارم بگو با وى که من چون دل فگارم به تنهايى نشسته بر چه حالم به برف اندر به کام بدسگالم مگر لختى دلش بر من بسوزد که بر من خود دل دشمن بسوزد اگر زين ابر بيرون آيد اختر به درد من ز من گريد فزونتر چو ويس آگاه شد از جنبش بام به گوش آمد مرو را زارى رام شتاب دوستى در جانش افتاد همان دم دايه را پيشش فرستاد همى تا دايه باز آمد چنان بود که گفتى بى شکيب و بى روان بود فرود آمد به زودى دايه از بام ز رامين داشت نزد ويس پيغام نگارا ماهرويا زود سيرا به خون عاشقان خوردن دليرا چرا يکباره بر من چير گشتى چه خوردى تا ز مهرم سير گشتى من آنم در وفا و مهربانى که تو ديدي، چرا پس تو نه آنى من اندر برف و تو در خز و ديبا من از تو ناشکيبا تو شکيبا تو در شادى و من در رنج و تيمار تو با خوشى و من با درد و آزار مگر دادارمان قسمت چنين کرد ترا آسودگى داد و مرا درد اگر يزدان همه کامى ترا داد مرا شايد، هميشه همچنين باد ازو خواهم که هر کامى بيابى که تو نازک دلى غم برنتابى مرا بايد هميشه بندگى کرد مرا بايد هميشه اندهان خورد تو شادى کن که شادى را سزايى بران کامت که بر من پادشايى همى دانى که من چون مستمندم به دل دربند آن مشکين کمندم شب تاريک و من بى صبر و بى کام ز ديده خواب رفته وز دل آرام چو ديوانه دوان بر بام و ديوار شده جمله جهان بر چشم من تار به ديدارت همى اميد دارم مسوزان اين دل اميدوارم شب تاريک بر من روز گردان کنار تو مرا جان بوز گردان به سرماى چنين سخت جهان سوز نشايد جز کنار دوست جان بوز مرا بنماى روى جان فزايت به من برساى زلف مشک سايت بر سيمينت بر زرين برم نه کجا خود سيم و زر هر دو بهم به دلم در مهر تو گمراه گشتست به راهم بر فراقت چاه گشتست به درد من مشو يکباره خرسند مرا در چاه رنج افتاد مپسند گر اميدم ز ديدارت ببرى هم اکنون پرده صبرم بدرى مزن بر جان من تيغ جفايت مبر اميدم از مهر و وفايت که من تا در زمانه زنده باشم به پيش بندگانت بنده باشم چو ويس دلبر اين پيغام بشنيد دلش چون شيره بى آتش بجوشيد به دايه گفت چار من تو دانى مرا از دست موبد چون رهانى کهاو خفتست اگر بيدار گردد سراسر کار ما دشخوار گردد اگر تنها درين خانه بماند شود بيدار و حال من بداند ترا با وى بيبايد خفت ناچار برآيينى که خسپد يار با يار بدو کن پشت و رو از وى بگردان که او مستست و باشد مست نادان تن توبر تن من نيک ماند اگر بپسايدت کى باز داند بدان مستى و بيهوشى همى کاوست چگونه باز داند پوست از پوست بگفت اين و چراغ از خانه برداشت به چاره دايه را با شوى بگذاشت به پيش دوست شد سرمست و خرم به بوسه ريش او را ساخت مرهم بر آهخت از بر سيمينش سنجاب بگستردش ميان آن گل و آب سيه روباهى از بالا برافگند ز تن جامه ز دل اندوه برکند گل و نرگس به هم ديدى به نوروز چنان بودند آن هر دو دل افروز بسان مشترى پيوسته با ماه و يا چون دانشى پيوسته با جاه زمين پر لاله بود از روى ايشان هوا پر مشک بود از بوى ايشان برفت ابر و پديد آمد ستاره همانا شد به بازى شان نظاره هوا چون آن دو گوهر ديد شهوار ببرد از شرمشان ابر گهربار دو عاشق در خوشى همراز گشته به خوشى هردوان انباز گشته گهى بودى ز دست ويسه بالين گهى از دست مهرافزاى رامين تو گفتى شير و مى بودند در هم و يا برهم فگنده خز و ملحم بپيچيده به هم چون مار بر مار چه خوش باشد که پيچد يار بر يار لب اندر لب نهاده روى بر روى نگنجيدى ميان هر دوان موى همه شب هر دوان در راز بودند گهى در راز و گه در ناز بودند هم از بوسه شکر بسيار خوردند هم از بازى خوشى بسيار کردند چو از مستى در آمد شاه شاهان نبود اندر کنارش ماه ماهان به دست اندام هم بسترش بپسود به جاى سرو سيمين خشک نى بود چه مانستى به ويسه دايه پير کجا باشد کمان ماننده تير بهدستش دايه بود از ويس ديدار بلى ديدار باشد ملحم از خار بجست از خواب شاهنشاه چون ببر ز خشم دل خروشان گشته چون ابر گرفته دست آن جادو همى گفت چه ديوى تو که هستى در برم جفت ترا اندر کنار من که افگند مرا با ديو چون افتاد پيوند بسى از پيشکاران سرايى چراغ و شمع جست و روشنايى بسى پرسيد وى را تو کدامى بگو تا تو چه چيزى و چه نامى نه دايه هيچ گونه پاسخش داد نه کس بشنيد چندان بانگ و فرياد مگر رامين که بود اندر بر يار بخفته يار او او مانده بيدار همى بوسيد بيجاده به شکر همى باريد بر گلنار گوهر ز بام و روزانديشه همى کرد که چون بام آيد انده بايدش خورد سرودى سخت خوش با دل همى گفت به درد آنکه تنها ماند از جفت شبا بس خرمي، بس دلفروزى همه کس را شبى ما را چو روزى چو هر کس را برآيد روز روشن ز تاريکى پديد آمد شب من به نزديک آمد اينک بام شبگير دلا بپسيچ تا بر دل خورى تير خوشا کارا که بودى آشنايى اگر با وى نبودستى جدايى جهانا جز بدى کردن ندانى دهى شادى و بازش مى ستانى گر از نوشم دهى يک بار کامى به پايانش دهى از زهر جامى بدا روزا که بود آن روز پيشين که عشق اندر دل من گشت شيرين من آنگه کشتى اندر موج بردم که دل بر هر بدى خرسند کردم قضاى بد مرا در مهرى افگند فزون از مهر مام و مهر فرزند چه در دست اينکه نتوان گفت با کس کرا گويم که تو فرياد من رس چو نزديکم همى ترسم ز دورى چو دورم نيست بر دردم صبورى نه همچون خويشتن دانم اسيرى نه جز دادار دانم دستگيرى خدايا هم تو فرياد دلم رس که جز تو نيست در گيتى مرا کس همى ناليد رامين بر دل ريش به انديشه فزايان انده خويش ربوده دلبرش را خواب نوشين پر از گلنار و سنبل کرده بالين خروش شاه بشنيد از شبستان شده آگه از آن نيرنگ و دستان تو گفتى ناگه آتش در دلش ريخت ز نوشين خواب دلبر را برانگيخت بدو گفت اى نگارين زود برخيز ببود آن بد کزو کرديم پرهيز تو از مستى شدى در خواب نوشين زهى بيدار و دلخسته به بالين در آن غم مانده کز تو دور مانم دلم اميد بگسسته ز جانم من از يک بد چنين ترسان و لرزان بدى ديگر پديد آمد بتر زان خروش و بانگ شه آمد به گوشم جدا کرد از دلم يکباره هوشم همى گويد درين ساعت مرا دل که برکش پاى خود يکباره از گل فرورو سرش را از تن بينداز جهان را زين فرو مايه بپرداز به جان من که خون اين برادر ز خون گربه اى بر من سبکتر جوابش داد ويس و گفت مشتاب بر آتش ريز لختى از خرد آب چو رنجت را سرآيد روز هنگام ابى خون خود برآيد مر ترا کام پس آنگه همچو گورى جسته از شير ز بام گوشک تازان آمد او زير نگه کن تا چه نيکو ساخت دستان ز ناگه رفت پنهان در شبستان شهنشه بد هنوز از باده سرمست سمن بر رفت و بر بالينش بنشست مرو را گفت دستم ريش کردى ز بس کاو را کشيدى و فشردى يکى ساعت بگير اين دست ديگر پس آنگه هر کجا خواهى همى بر شهنشه چون شنيد آواز بت روى نبود آگه ز محکم چاره اوى رها کرد از دو دستش دست دايه بجست از دام رسوايى بلايه سمن بر ويس را گفت اى نگارين چرا بودى همى خاموش چندين چرا چون خواندمت پاسخ ندادى دلم بيهوده بر آتش نهادى چو دايه رسته گشت از دام تيمار دليرى يافت ويس ماه رخسار فغان در بست و گفت: اى واى بر من که هستم سال و مه در دست دشمن چو مار کج روم گرچه روم راست نشان رفتنم ناراست پيداست مبادا هيچ زن را رشک بر شوى که شوى رشک بر باشد بلاجوى به بستر خفته ام با شوى خودکام به رسوايى همى از من برد نام به پوزش گفت وى را شاه موبد مکن با من گمان دوستى بد که تو جانى مرا وز جان فزونى که جانم را به شادى رهنمونى ز مستى کردم اين کارى که کردم چرا مى خوردم و زوبين نخوردم مرا در بزمگه مى بيش دادى از آن بيشى بلاى خويش دادى به نيکى در مبادم زندگانى اگر من بر تو بد دارم گمانى بخوهم عذر اگر کردم گناهى نکو کن عذر چون من عذر خواهى گناه آيد به نادانى ز مستان چو عذر آرند ازيشان داد مستان خرد را مى ببندد چشم را خواب گنه را عذر شويد جامه را آب چو شاهنشاه پوزش کرد بسيار ازو خشنود شد ويس گنهکار به عشق اندر چنين بسيار باشد هميشه مرد عاشق خوار باشد گناه دوست را پوزش نمايد چو نپذيرد به پوزش در فزايد بسا آهو که ديدم مرغزارى خروشان پيش وى شير شکارى بسا دل سوخته ديدم خداوند فگنده مهر بنده بر دلش بند اگر عاشق شود شير دژ آگاه به عشق اندر شود هم طبع روباه ز مهر دل شود تيزيش کندى نيارد کرد با معشوق تندى هر آن کاو عشق را نيکو نداند اسير عشق را ديوانه خواند مکاراد ايچ کس در دل نهالش که زود آن کشته بار آرد و بالش فخر الدین اسعد گرگانی