عمان سامانی
گنجینه الاسرار
بخش 2
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در بیان تجلی دوم و اظهار شأن و مراتب بر ما سوی و عرض امانت عشق وشدت طلب به اندازه ی استعداد در هر یک و خیمه زدن تمامیت آن در ملک وجود انسانی به مصداق آیۀ انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا. جلوه ای کردرخش دید ملک عشق نداشت عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد (حافظ) چه ملک را که عقل خالص است و از شهوت محروم، این مرتبه حاصل نیست. فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان بیار جام شرابی به خاک آدم ریز (حافظ) و حیوان را که شهوت صرف و از عقل بی نصیب این منزله و مرتبه را واصل نه. حیوان را خبر از عالم انسانی نیست- وجود انسانی هر دو جنبه را داراست: پرده ای کاندر برابر داشتند وقت آمد پرده را بر داشتند ساقئی با ساغری چون آفتاب آمد و عشق اندر آن ساغر شراب پس ندا داد او نه پنهان، برملا کالصلا ای باده خواران الصلا همچو این می خوشگوار وصاف نیست ترک این می گفتن از انصاف نیست حبذازین می که هر کس مست اوست خلقت اشیا مقام پست اوست هرکه این می خورد جهل از کف بهشت گام اول پای کوبد در بهشت جملۀ ذرات از جا خاستند ساغر می را ز ساقی خواستند بار دیگر آمد از ساقی صدا طالب آن جام را بر زد، ندا ای که از جان طالب این باده یی بهر آشامیدنش آماده یی گرچه این می را دوصد مستی بود نیست را سرمایۀ هستی بود از خمار آن حذر کن کاین خمار از سرمستان برون آرد دمار در دو رنج و غصه را آماده شو بعد از آن آمادۀ این باده شو این نه جام عشرت این جام و لاست درد او در دست وصاف او بلاست بر هوای او نفس هر کس کشید یک قدم نارفته پا را پس کشید سرکشید اول به دعوی آسمان کاین سعادت را بخود بردی گمان ذره یی شد ز آن سعادت کامیاب ز آن بتابید از ضمیرش آفتاب جرعه یی هم ریخت ز آن ساغر بخاک ز آن سبب شد مدفن تن های پاک ترشد آن یک را لب این یک را گلو وز گلوی کس نرفت آن می فرو فرقه ی دیگر به بوقانع شدند فرقه یی از خوردنش مانع شدند بود آن می از تغیر درخروش در دل ساغر چو می در خم بجوش چون موافق با لب همدم نشد آنهمه خوردند واصلا کم نشد عمان سامانی