اقبال لاهوری
پس چه باید کرد؟
فقر : چیست فقر ای بندگان آب و گل
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چیست فقر ای بندگان آب و گل یک نگاه راه بین یک زنده دل فقر کار خویش را سنجیدن است بر دو حرف لا اله پیچیدن است فقر خیبر گیر با نان شعیر بستهٔ فتراک او سلطان و میر فقر ذوق و شوق و تسلیم و رضاست ما امینیم این متاع مصطفی است فقر بر کروبیان شبخون زند بر نوامیس جهان شبخون زند بر مقام دیگر اندازد ترا از زجاج ، الماس می سازد ترا برگ و ساز او ز قرآن عظیم مرد درویشی نگنجد در گلیم گرچه اندر بزم کم گوید سخن یک دم او گرمی صد انجمن بی پران را ذوق پروازی دهد پشه را تمکین شهبازی دهد با سلاطین در فتد مرد فقیر از شکوه بوریا لرزد سریر از جنون می افکند هوئی به شهر وا رهاند خلق را از جبر و قهر می نگیرد جز به آن صحرا مقام کاندرو شاهین گریزد از حمام قلب او را قوت از جذب و سلوک پیش سلطان نعره او «لاملوک» آتش ما سوزناک از خاک او شعله ترسد از خس و خاشاک او بر نیفتد ملتی اندر نبرد تا درو باقیست یک درویش مرد آبروی ما ز استغنای اوست سوز ما از شوق بی پروای اوست خویشتن را اندر این آئینه بین تا ترا بخشند سلطان مبین حکمت دین دل نوازیهای فقر قوت دین بی نیازیهای فقر مؤمنان را گفت آن سلطان دین «مسجد من این همه روی زمین» الامان از گردش نه آسمان مسجد مؤمن بدست دیگران سخت کوشد بندهٔ پاکیزه کیش تا بگیرد مسجد مولای خویش ایکه از ترک جهان گوئی ، مگو ترک این دیر کهن تسخیر او راکبش بودن ازو وارستن است از مقام آب و گل برجستن است صید مؤمن این جهان آب و گل باز را گوئی که صید خود بهل حل نشد این معنی مشکل مرا شاهین از افلاک بگریزد چرا وای آن شاهین که شاهینی نکرد مرغکی از چنگ او نامد بدرد درکنامی ماند زار و سرنگون پر نزد اندر فضای نیلگون فقر قرآن احتساب هست و بود نی رباب و مستی و رقص و سرود فقر مؤمن چیست؟ تسخیر جهات بنده از تأثیر او مولا صفات فقر کافر خلوت دشت و در است فقر مؤمن لرزهٔ بحر و بر است زندگی آنرا سکون غار و کوه زندگی این را ز مرگ باشکوه آن خدارا جستن از ترک بدن این خودی را بر فسان حق زدن آن خودی را کشتن و وا سوختن این خودی را چون چراغ افروختن فقر چون عریان شود زیر سپهر از نهیب او بلرزد ماه و مهر فقر عریان گرمی بدر و حنین فقر عریان بانگ تکبیر حسین فقر را تا ذوق عریانی نماند آن جلال اندر مسلمانی نماند وای ما ای وای این دیر کهن تیغ لا در کف نه تو داری نه من دل ز غیر الله بپرداز ایجوان این جهان کهنه در باز ایجوان تا کجا بی غیرت دین زیستن ای مسلمان مردن است این زیستن مرد حق باز آفریند خویش را جز به نور حق نبیند خویش را بر عیار مصطفی خود را زند تا جهانی دیگری پیدا کند آه زان قومی که از پا برفتاد میر و سلطان زاد و درویشی نزاد داستان او مپرس از من که من چون بگویم آنچه ناید در سخن در گلویم گریه ها گردد گره این قیامت اندرون سینه به مسلم این کشور از خود ناامید عمر ها شد با خدا مردی ندید لاجرم از قوت دین بدظن است کاروان خویش را خود رهزن است از سه قرن این امت خوار و زبون زنده بی سوز و سرور اندرون پست فکر و دون نهاد و کور ذوق مکتب و ملای او محروم شوق زشتی اندیشه او را خوار کرد افتراق او را ز خود بیزار کرد تا نداند از مقام و منزلش مرد ذوق انقلاب اندر دلش طبع او بی صحبت مرد خبیر خسته و افسرده و حق ناپذیر بندهٔ رد کردهٔ مولاست او مفلس و قلاش و بی پرواست او نی بکف مالی که سلطانی برد نی بدل نوری که شیطانی برد شیخ او لرد فرنگی را مرید گرچه گوید از مقام با یزید گفت دین را رونق از محکومی است زندگانی از خودی محرومی است دولت اغیار را رحمت شمرد رقص ها گرد کلیسا کرد و مرد ای تهی از ذوق و شوق و سوز و درد می شناسی عصر ما با ما چه کرد عصر ما ما را ز ما بیگانه کرد از جمال مصطفی بیگانه کرد سوز او تا از میان سینه رفت جوهر آئینه از آئینه رفت باطن این عصر را نشاختی داو اول خویش را در باختی تا دماغ تو به پیچاکش فتاد آرزوی زنده ئی در دل نزاد احتساب خویش کن از خود مرو یکدو دم از غیر خود بیگانه شو تا کجا این خوف و وسواس و هراس اندر این کشور مقام خود شناس این چمن دارد بسی شاخ بلند بر نگون شاخ آشیان خود مبند نغمه داری در گلو ای بیخبر جنس خود بشناس و با زاغان مپر خویشتن را تیزی شمشیر ده باز خود را در کف تقدیر ده اندرون تست سیل بی پناه پیش او کوه گران مانند کاه سیل را تمکین ز نا آسودن است یک نفس آسودنش نابودن است من نه ملا ، نی فقیه نکته ور نی مرا از فقر و درویشی خبر در ره دین تیز بین و سست گام پختهٔ من خام و کارم ناتمام تا دل پر اضطرابم داده اند یک گره از صد گره بگشاده اند «از تب و تابم نصیب خود بگیر بعد ازین ناید چو من مرد فقیر» اقبال لاهوری