سلطان ولد
مثنوی ولدی
بخش 35: رفتن مولانا بجانب شام در جستجوی شمس الدین
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
کرد آهنگ و رفت جانب شام چون رسید اندر آن سفر بدمشق همه را کرد شیفته و مفتون همه گشتند عاشقش از جان خانمان را فدای او کردند همه از جان مرید و بنده شدند طالبش گشته طفل و پیر و جوان شامیان هم شدند والۀ او از چه گشته است عاشق و مجنون عالم و عامی و غنی و فقیر گفته چه شیخ و چه مرید است این تا جهان شد ز عهد آدم کس دیده بر روی او هزار اثر هر دم از وی کرامتی همگان سر ماضی و حال و مستقبل همه گفتند خود عجب اینست مثلش اندر دهور نشنیدیم کی بود در جهان از او بهتر که شده است اینچنین وراجویان شمس تبریز خود چه شخص بود ای عجب شیخ از او چه میجوید این چه سراست ای خدا بنما خود ندانسته این که فوقی نیست اندر او خویش را همی بیند عقل گوید که طالب عقلم جنس آن دان که عین آن باشد دومبین در میان که هر دو یکیم ما غریبیم و هم غریب رویم بیشکی جفت باز باز شود تو مرا غیر شمس دین مشمر چار و پنج است و هفت یک قالب خاک قالب بد اول افکنده آن پراکندگی ز جان شد یک باز چون روح شد جدا از تن شد پراکنده باز آن اجزا چشم و گوش و سرودو دست و دو پا ورنه چون جان رود ز تن بیرون متفرق شوند هر سوئی یک شود کوزه یک شود دستی همچنین ذره های ارض و سما شده مجموع از یکی جان اند همچو یک شخص گیر عالم را چون رود در قیامت ازوی جان ماه و استارگان فرو ریزند نی جهان ماند و نه ارض و سما جان چو اعداد را کند یکتن گو نه هر اسب اسب را جوید این سخن هست روشن و پیدا جستن از نسبتست و جنسیت سر این بیکران و بیحدّ است زین معانی گذر کن ای سرمست در پیش شد روانه پخته و خام خلق را سوخت او ز آتش عشق همه رفتند از خودی بیرون دیده در درد او دو صد درمان امرش از دل بجای آوردند همچو سایه پیش فکنده شدند همه او را گزیده از دل و جان کین چنین فاضل پیمبر خو کاندر او مدرج است صد ذوالنون مانده خیره در آن فغان و نفیر که نبدشان بهیچ قرن قرین نشنید این چنین هوی و هوس هر کرا بود در درون گوهر دیده مانند آفتاب عیان گفته با جمله بی خطا و زلل این چنین دیده کو خدا بین ست نی چو او در زمانه هم دیدیم در بزرگی و عز از او مهتر هر طرف گشته خیره سر پویان تا پیش این چنین یگانه رود که پیش هر طرف همی پوید بی حجابی بما چو خور پیدا جز بخود با کسیش شوقی نیست غیر را عقل هیچ نگزیند دایم از عاقلان بود نقلم کی شکر جنس ناردان باشد دردوشکی است ما بری ز شکیم اندر آخر سوبر حبیب رویم هم یقین سوی زاغ زاغ رود روح ما یک بود گذر ز صور یک ز جان گشت چون جهان ازرب در زمین هر طرف پراکنده اندر این نیست هیچکس را شک تن همان خاک گشت ای پر فن همچو اوّل که بود در مبدأ یک ز جان گشته اند چشم گشا گردد از همدگر جدا تن دون پا رود جانبی و سرسوئی نیست گردند جمله زان هستی از خور و ماه و از که و دریا همه زو زنده اند و جنبان اند که بروحی است قائم و بر پا آسمان و زمین شود ویران زیر و بالا بهم بیامیزند همه گردند لابجز الا چون بود جان دو چیز گوی بمن سوی اشتر چرا نمیپوید پیش آن کس که او بود دانا هر کسی را جداست ماهیت ناید اندر شمار بی عدّ است قصه را گو که تا کجا پیوست سلطان ولد