سلطان ولد
مثنوی ولدی
بخش بیست و هفتم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در بیان فرستادن مولانا قدسنا، الله بسره العزیز ولد را برسالت سوی دمشق بطلب شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره بود شه را عنایتی بولد خواند او را و گفت روتورسول ببر این سیم را بپایش ریز آن مریدان که جرمها کردند همه گفته کنیم ازدل و جان همه او را بصدق بنده شویم رنجه کن این طرف قدم را باز آن مکن تو بما که ما کردیم چون تو لطفی و ما یقین همه قهر آنچه از ما سزید اگر کردیم تو چو گلشن بیاو وصل نما همچنین زین نمط بوی میگو باشد این گر بود مرا آن بخت دهدم باز وصل از سر لطف پس ولد سر نهاد والد را گفت رفتم که آرم آن شه را گشت از جان روان بسوی دمشق بی تعب میدوید در صحرا خار آن ره بر او چو گلشن بود نار گرما و سختی سرما رنج در راه عشق گنج بود عاشقان زخم را بجان جویند از سرو سروری چو بیزارند تا که از خویشتن رهند تمام نیست این را نهایت و آغاز چون رسید او بنزد شمس الدین بر زمین سر نهاد همچو ملک بعد از آن شست با حضور وادب در سخن آمد و درر بارید سر سر حدیث و قرآن گفت بی پرش بر فلک بپرانید حجب از پیش چشم دل برداشت ظلمت از تن ببرد و از دل وجان سوی بحری که بیحد است و کران از فنا و خطر بجست تمام قطره ای کان بماند از دریا خاک یک سو برد هوا یک سو اینچنین رهزنان و تو غافل تن تو چون سبو ست جان چون آب منصب و جاه و نعمت دنیی کرده اندت از آن نعم محروم میبرد تن ترا بقعر جحیم پند بگذار و گو ز شمس الدین چون شنید از ولد رسالت را در نهان اندرون برون از حد از برم پیش آن شه مقبول گویش از من که ای شه تبریز زانچه کردند جمله واخوردند خانمان را فدای آن سلطان در رکابش بفرق سر بدویم چند روزی بیا و با ما ساز زانکه تو سرمهای و ما گردیم کی دهد چاشنی شکر زهر همچو خار خلنده سر کردیم همچو مه ز ابر هجر باز برآ دل او را بلابه ها میجو نرم گردد نگیرد این را سخت بهلد هجر و بگذرد از عنف شکر کرد او خدای واحد را آن حبیب یحبه اللّه را راه را میبرید از سر عشق کم ز که میشمرد هرکه را برد از هر زیان هزاران سود مینمودش چو قند و چون خرما زانکه از عشق مرده زنده شود سوی مرهم از آن نمیپویند روی سوی فنا همی آرند می جان را کشند بی لب و جام قصه را گو گذر ز گفتن راز آن شه اولیای با تمکین گفتش ای شه غلام تست ملک از سر لطف شه گشاد دو لب در دل و سینه عشق نو کارید کرد پیدا سری که بود نهفت بی تنش گرد عرش گردانید شب تاریک را نمود چو چاشت تاروان گشت همچو سیل روان اندر او چون رسید یافت امان همچو مرغی که وارهد ازدام ره زنانش زنند در صحرا تاب خورهم برد از او صد تو میبرند از تو تا شوی آفل رهزنان رهند چون اسباب کرد محرومت از سر عقبی تا شدستی بهر بدی موسوم مشنوش تا رسی بصدر نعیم زان خور آسمان و قطب زمین خوش پذیرفت آن مقالت را سلطان ولد