عطار نیشابوری
عذر آوردن مرغان
حکایت شیخ بوبکر نشابوری که خرش بر لاف زدن او بادی رها کرد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شیخ بوبکر نشابوری به راه با مریدان شد برون از خانقاه شیخ بر خر بود بی اصحابنا کرد ناگه خر مگر بادی رها شیخ را زان باد حالت شد پدید نعره ای زد، جامه بر هم می درید هم مریدان هم کسی کان دید ازو هیچ کس فی الجمله نپسندید ازو بعد از آن کرد آن یکی از وی سؤال کاخر اینجا در که کردای شیخ حال گفت چندانی که می کردم نگاه بود از اصحاب من بگرفته راه بود هم از پیش و هم از پس مرید گفتم الحق کم نیم از بایزید هم چنین که امروز خویش آراسته با مریدانم ز جان برخاسته بی شکی فردا خوشی در عز و ناز درروم در دشت محشر سرفراز گفت چون این فکر کردم، از قضا کرد خر این جایگه بادی رها یعنی آن کو می زند این شیوه لاف خر جوابش می دهد، چند از گزاف زین سبب چون آتشم در جان فتاد جای حالم بود و حالم زان فتاد تا تو در عجب و غروری مانده ای از حقیقت دور دوری مانده ای عجب بر هم زن، غرورت رابسوز حاضر از نفسی، حضورت را بسوز ای بگشته هر دم از لونی دگر در بن هر موی فرعونی دگر تا ز تو یک ذره باقی ماندست صد نشان از تو نفاقی ماندست از منی گر ایمنی باشد ترا با دو عالم دشمنی باشد ترا گر تو روزی در فنای تن شوی گر همه شب در شبی روشن شوی من مگو ای از منی در صد بلا تا به ابلیسی نگردی مبتلا عطار نیشابوری