عطار نیشابوری
بخش هجدهم
(۵) حکایت جبریل با یوسف علیهما السلام
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو یوسف را در افکندند در چاه درآمد جبرئیل از سدره ناگاه که دل خوش دار در درد جدائی که خواهد بود زین چاهت رهائی ترا برهاند از غم حق تعالی دهد از ملکت مصرت کمالی نهد تاجی ز عزّت بر سر تو فرستد مصریان را بر در تو جهان در زیر فرمان تو آرد جهانی خلق مهمان تو آرد بیارد ده برادر را که داری برای نان به پیش تو بخواری علی الجمله بگو با من درین چاه که چون چشمت برایشان افتد آنگاه بزندان شان کنی یا دار سازی و یا از بهرِ کشتن کارسازی و یا از زخم چوب و تازیانه ز هر یک خون کنی جوئی روانه چنین گفت آن زمان یوسف بجبریل که چون آیند خوانمشان بتعجیل نه از بفروختن گویم نه ازچاه براندازم نقاب از روی آنگاه اگر سازند پیشم خویش را خم چه گویم هَل عَلِمتُم ما فَعَلتُم شما آخر تأسّف می نخوردید ز درد آنکه با یوسف چه کردید؟ بر ایشان بر گشادن این کمین بس عذاب سخت ایشان را همین بس اگر دلهای ایشان خاره گردد ازین تشویر حالی پاره گردد دلت مرده ست اگر زین درد فردست که بی شک زنده را احساس در دست تو خامی، زین حدیثت خوش نیفتد که جز در سوخته آتش نیفتد چو مومی روز و شب در سوختن باش که تا آتش کند افروختن فاش چو در غیری ندیدی هیچ خیری چرا مشغول می گردی بغیری چو کارت با خود افتادست پیوست سفر در خویش کن بی پای و بی دست اگر در خویشتن یک دم بگردی چو صد دل دان که در عالم بگردی ترا یک ذرّه در خود عیب دیدن به از صد نورِ غیب الغیب دیدن عطار نیشابوری