عطار نیشابوری
بخش چهاردهم
(۶) حکایت امیرالمؤمنین عمرخطاب رضی الله عنه با جوان عاشق
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بحربی رفت فاروق و ظفر یافت وزان کفّار هر کس را که دریافت شهادة عرضه کردی گر شنیدی نکُشتی ور نه حالی سر بریدی جوانی بود دل داده بمعشوق بیاوردند او را پیشِ فاروق عمر گفتش باسلام آر اقرار چنین گفت او که هستم عاشق زار دگر ره گفت ایمانت رهاند جوانش گفت عاشق این چه داند بدینش خواند عمر پس سیُم بار چو هر باری بعشق آورد اقرار عمر فرمود تا کشتند زارش میان خاک افکندند خوارش چو پیش مصطفی آمد عمر باز پیمبر را کسی برگفت این راز پیمبر کین سخن بشنید از مرد درآن فکرت عمر را گفت از درد دلت داد ای عمر آخر چنین کار که کُشتی عاشقی را آنچنان زار؟ چوغم کشتست او را وین خطا نیست دگر ره کُشته را کشتن روا نیست ز حق کشتن نکو و از تو زشتست که این را دوزخ و آنرا بهشست اگر تو می کُشی خود را نکو نیست که این کشتن نکو جز کارِ او نیست عطار نیشابوری