عطار نیشابوری
بخش سیزدهم
(۱۷) حکایت آن مرد که پیش فضل ربیع آمد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
یکی پیری مشوّش روزگاری بر فضل ربیع آمد بکاری ز شرم وخجلت و درویشی خویش ز عجز و پیری و بی خویشی خویش سنانی تیز بود اندر عصایش نهاد از بیخودی بر پشتِ پایش روان شد خون ز پای فضل حالی برآمد سرخ و زرد آن صدرّ عالی نزد دم تا سخن جمله بیان کرد بلطفی قصّه زو بستد نشان کرد چو پیر از پیشِ او خوش دل روان شد ز زخمش فضل آنجا ناتوان شد بزرگی گفت آخر ای خداوند چرا بودی بدرد پای خرسند یکی فرتوت پایت خسته کرده تو گشته مستمع لب بسته کرده چو از پای تو آخر خون روان شد توان گفتن که از پس می توان شد چنین گفت او که ترسیدم که آن پیر خجل گردد خورد زان کار تشویر ز جرم خویشتن در قهر ماند ز حاجت خواستن بی بهر ماند ز بار فقر چندان خواری او را روا نبود چنین سرباری او را زهی مهر و وفا و بُردباری وفاداری نگر گر چشم داری چنین فضلی که صد فصل ربیعست ز فضل حق نه از فضل ربیعست تو مردی ناجوانمردی شب و روز اگر مردی جوانمردی در آموز مجوی ای خاک چون آتش بلندی چو توخاکی مشو آتش بتندی اگر آن پیشگه می بایدت زود درین ره خاکِ ره می بایدت بود عطار نیشابوری
ظ„ط؛طھظ†ط§ظ…ظ‡
ط¬ط³طھط¬ظˆ
ظˆط²ظ†