عطار نیشابوری
بخش سیزدهم
(۹) حکایت آن مرغ که در سالی چهل روز بیضه نهد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
یکی مرغیست اندر کوه پایه که در سالی نهد چل روز خایه به حد شام باشد جای او را به سوی بیضه نبوَد رای او را چو بنهد بیضه در چل روز بسیار شود از چشمِ مردم ناپدیدار یکی بیگانه مرغی آید از راه نشیند بر سر آن بیضه آنگاه چنان آن بیضها زیر پر آرد که تا روزی ازو بچّه برآرد چنانشان پرورد آن دایه پیوست که ندهد هیچکس را آن قدر دست چو جَوقی بچّهٔ او پر برآرند بیک ره روی در یکدیگر آرند درآید زود مادرشان بپرواز نشیند بر سر کوهی سرافراز کند بانگی عجب از دور ناگاه که آن خیل بچه گردند آگاه چو بنیوشند بانگِ مادر خویش شوند از مرغِ بیگانه برخویش بسوی مادر خود بازگردند وزان مرغ دگر ممتاز گردند اگر روزی دو سه ابلیس مغرور گرفتت زیرِ پر هستی تو معذور که چون گردد خطاب حق پدیدار بسوی حق شوی ز ابلیس ناچار چنان شو تو که گر آید اجل پیش تنت مانده بوَد جان رفته بی خویش اگر پیش از اجل مرگیت باشد ز مرگ جاودان برگیت باشد چراغی در بیابانست جانت که مشکات تن آمد سدِّ آنت چو این مشکات برخاست آن بیابان شود جاوید چون خورشید تابان عجایب در دلت بیش از شمارست تو گر آگه شوی بسیار کارست بنو هر دم تو در دین پیش می آی ز خود میرو همی با خویش می آی که درهر بیخودی و در خودی تو کنی از پس جهانی پُر بَدی تو که تا از هر بَدی اندر ره راز جهانی نیکوئی یابی عوض باز بهرچت او دهد دلشاد می باش وگر ندهد خوش و آزاد می باش از آنجا هرچه آید باز ندهی وگر بد آیدت آواز ندهی عطار نیشابوری