عطار نیشابوری
بخش دوازدهم
(۷) حکایت شیخ ابوسعید با معشوق خویش
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
فرستادست شیخ مهنه سه چیز خلالی و کلاهی و شکر نیز بر معشوق، چون معشوق آن دید بنپذیرفت کز مخلوق آن دید بخادم گفت با شیخت چنین گوی که ما را باز شد کلّی ازین خوی خلال آن را بکار آید که پیوست بجز خون خوردنش چیزی دهد دست چو من خون خوارهٔ پیوسته باشم تو دانی کز خلالت رَسته باشم شکر آن را بکار آید که از قهر نباید خوردنش یک شربتی زهر چو این تلخی نخواهد شد ز کامم تو دانی کین شکر باشد حرامم کلاه آن را بود لایق که سر داشت و یا از سر سرموئی خبر داشت کسی کو چون گریبان بی سر آید کجا هرگز کلاهش در خور آید سه چیز تو ترا ای زندگانی مرا یک چیز بس دیگر تو دانی کسی کو نقد خورشید الهی بدست آرد دگر داند ملاهی اگر تو برگِ سرّ عشق داری به بی برگی تو دایم سردرآری که گر این سر همی خوانی جهانی نمی باید سر خویشت زمانی که چون از شمع سر یابد جدائی سواد جمع یابد روشنائی قلم را سر بریدن سخت زیباست وگرنه زو نه بیند کس خطی راست چو برخیزی ز باطل حق دهندت مقیّد بفگنی مطلق دهندت ز پیش خویشتن بر بایدت خاست که تا این کار بنشیند ترا راست که تا با خویش می آئی تو پیوست هم آنگاهی شود معشوق از دست عطار نیشابوری