فخر الدین اسعد گرگانی
ویس و رامین
گفتار اندر ستایش عمید ابو الفتح مظفر
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چه خواهی نیکوترین ای صفاهان که گشتی دار ملک شاه شاهان همی رشک آرد اکنون بر تو بغداد که او را نیست آنچ ایزد ترا داد شهنشاهی چو سلطان معظم به پیروزی شه شاهان عالم خداوندی چو بوالفتح مظفر ز سلطان یافته هم جاه و هم فر هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت هم از پایه بلند و هم ز همت هم از گوهر گزیده هم ز اختر هم از منظر ستوده هم ز مخبر چو مشرق بود اصلش هامواره بر آینده ازو ماه و ستاره کنون زو آمده خواجه چو خورشید جهان در فرّ نورش بسته امید ز فتحش کنیت آمد وز ظفر نام ازیرا یافتست از هر دوان کام جهان چون بنگری پیر جوانست عمید نامور همچون جهانست جوانست او به سال و بخت و رامش چو پیرست او به رای و عقل و دانش خرد گر صورتی گردد عیانی دهد زان صورت فرخ نشانی کفش با جام باده شاخ شادیست و لیکن شاخ شادی باغ دادیست ز نیکویی که دارد داد و فرمان همی وحی آیدش گویی زیزدان چنین باید که باشد هیبت و داد که نام بیم و بی دادی بیفتاد به چشم عقل پنداری که جانست به گوش عدل پنداری روانست گذشته دادها نزدیک دانا ستم بودست دادش را همانا چنان بودست و صفش چون سرابی که نه امید ماند زو نه آبی چو امرش از مظالم گه بر آید قصا با امرش از گردون در آید امل گوید که آمد رهبر من اجل گوید که آمد خنجر من روان گشتی گر او فرمان بدادی که زُفت و بددل از مادر نزادی چو من در وصف او گویم ثنایی و یا بر بخت او خوانم دعایی ثنا را می کند اقبال تلقین دعا را می کند جبریل آمین اگر چه همچو ما از گل سرشتست به دیدار و به کردار او فرشتست اگر چه فخر ایران اصفهانست فزون زان قدر آن فخر جهانست به درد دل همی گرید نشابور ازان کاین نامور گشتست ازو دور به کام دل همی خندد صفاهان بدان کز عدل او گشتست نازان صفاهان بد چو اندامی شکسته شکست از فر او گردید بسته نباشد بس عجب کامسال هموار درختش مدح خواجه آورد بار وز انم عدل او باد زمستان نریزد هیچ برگی از گلستان همی دانست سلطان جهاندار که در دست که باید کردن این کار گر او بیمار کردست اصفهان را هنو دادش پزشک نیک دان را به جان تو که چون کارش ببیند مرو را از همه کس بر گزیند سراسر ملک خود او را سپارد که به زو مهتری دیگر ندارد چنان خوش خو چنان مردم نوازست که گویی هر کس او را طبع سازست ز خوی خوش بهار آرد به بهمن به تیره شب از طلعت روز روشن که و مه را چو بینی در سپاهان همه هستند او را نیک خواهان که او جاوید به گیهان بماند همیدون بر سر ایشان بماند هران کاو کارها خواهد گشادن بباید بست گفتن راز دادن همیدون پندهای پادشایی دو بهره باشد اندر پارسایی ز چیز مردمان پرهیز کردن طمع نا کردن و کمتر بخوردن به لهو و آرزو مولع نبودن دل هر کس به نیکی برربودن سیاست را به جای خویش راندن به فرمان خدای اندر بماندن همیشه با خردمندان نشستن سراسر پندشان را کار بستن به فریاد سبک مایه رسیدن ستمگر را طمع از وی بریدن سراسر هر چه گفتم پارساییست ولیکن بندهای پادشاییست نه دیدم آن که گفتم نه شنیدم کجا افزونتر از خواجه ندیدم چنین دارد که گفتم رسم و آیین بجز وی کس ندیدم با چنین دین نه چشم از بهر کین خویش دارد کجا از بهر دین و کیش دارد چو باشد خشم او از بهر یزدان برو در ره نیابد هیچ شیطان جوانست و نجوید در جوانی ز شهوت کامهای این جهانی اگر بندد هوا را یا گشاید ز فرمان خرد بیرون نیاید طریق معتدل دارد همیشه چنانچون بخردان را هست پیشه نه بخشایش نه بخشش باز دارد ز هر کس کاو نیاز و آز دارد کجا در ملک او آسوده گشتند بدان شهری که چون نابوده گشتند کسانی را که بد کردار بودند وز ایشان خلق پر آزار بودند گروهی جسته اندر شهر پنهان ز بیم جان یله کرده سپاهان گروهی بسته در زندان به تیمار گروهی مهر گشته بر سر دار همه دیدند ده های صفاهان که یکسر چون بیابان بود ویران ز دهها مردمان آواره گشته همه بی توشه بی پاره گشته چو نام او شنیدند آمدند باز ز کوهستان و خوزستان و شیراز یکایک را به دیوان خواند و بنواخت بدادش گاو و تخم و کار او ساخت به دو ماه آن ولایت را چنان کرد که کس باور نکردی کاین توان کرد همان دهها که گفتی چون قفارند کنون از خرّمی چون قندهارند به جان تو که عمری بر گذشتی به دست دیگری چونین نگشتی به چندین بیتها کاو را ستودم به ایزد گر به وصفش بر فزودم نگفتم شعر جز در وصف حالش بگفتم آنچه دیدم از فعالش یکی نعمت که از شکرش بماندم همین دیدم که او را مدح خواندم کجا از مدح او بهروز گشتم به کام خویشتن پیروز گشتم شنیدی آن مثل در آشنایی که باشد آشنایی روشنایی مرا تا آن خداوند آشنا شد دلم روشنتر از روشن هوا شد مرا تا آشنا شیر شکارست کبابم ران گور مرغزارست الا تا بر فلک ماهست و خورشید همیدون در جهان بیمست و امّید همیشه جان او در خرّمی باد همیشه کام او در مردمی باد جهانش بنده باد و بخت رهبر زمانه چاکر و دادار یاور فخر الدین اسعد گرگانی