سلطان ولد
مثنوی ولدی
بخش پنجم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در بیان آنکه حق تعالی خلق را از ظلمت آفرید و مراد از ظلمت آب و گل است که حیوانیست و بخواب وخور میزید نور خود را بر آن ظلمت نثار کرد که ان اللّه تعالی خلق الخلق فی ظلمة ثم رش علیهم من نوره و در تقریر آنکه حق تعالی چون آدمی را آفرید قابلیت آنش دادکه او را بشناسد پس از هر صفت بی پایان خود اندک اندک در او تعبیه کرد تا از این اندک آن بسیار و بینهایت را تواند فهم کردن چنانکه از مشتی گندم انباری را و از کوزۀ آب جوئی را اندکی بینائی داد شود که همه بینائی چه چیز است و همچنین شنوائی و دانائی و قدرت الی ما نهایه همچون عطاری که از انبارهای بسیار اندک در طبلهها کند و بدکان آورد همچون حنا و عود و شکر و غیر آن تا آن طبلهها انموذج انبارها باشد از این روی میفرماید که و مااوتیتم من العلم الا قلیلا مقصودش علم تنها نیست یعنی آنچنانکه از علم اندکی دادم از هر صفتی نیز اندک دادم تا ازاین اندک آن بی نهایت معلوم شود پس طبلههای عطار صورت انبارهاش باشد که خلق آدم علی صورته خلق را چو ساخت در ظلمت نور خود را نثار بر سرشان کرد ترکیب جسم را ز چهار دل و جان را ز بحر معنی کرد اندر ایشان نهاد گوهرها قهر و لطف و جفا و حلم و وفا تا تو در خود صفات او ببینی همچو عطار کو ز هر انبار از حنا و ز عود و از شکر اندکی آورد نه بسیار او باشد انبارها ورا بسیار نهد از هر یکی بطبلۀ خود گر چه در طبله ها بود اندک هست دکان حق تن انسان پس تو در خود ببین صفات خدا تا چسان است آن صفات منیر نی ز یک کوزه آب ای عطشان هم ز یک دو مویز ای برنا همچنین گندم و حبوب دگر در نبی آنچه گفت اوتیتم علم من بیحد است اندک از آن تا از آن اندکی بدانیدم هست اسمای من سمیع و بصیر بنگر در خود این همه اوصاف خود صفاتم اگرچه بیحد است زین توانی شدن بر آن عالم گرچه زان بحرهای بی پایان اندکی دادهام از آن بتو من تا ببینی چگونه متصل است هیچوقتی نبوده است جدا آنچنان کافتاب در خانه گرچه در خانه تابشش اندک نبود تاب از آفتاب جدا همچنان دان صفات حق را تو زین سبب گفت حق که آدم را همچو آن طبله ها که در دکان نی دکان گشت صورت انبار زین صفات قلیل روسوی اصل لیک اینجا دقیقه ایست بدان جز صفات خدا صفات دگر جزوش از کل خود جداست بدان مشت گندم نه دور از انبار است گشت از کل جدا بصورت آن هست بسیار این مثال و نظیر دل بحق ده اگر دلی داری عمر و هستی و صحتت همه زوست چون زجوی وئی بجوی او را مرغ آبی بسوی آب رود دل بیدار از زمین و سما جان بیجا کجا گزیند جا آسمان و زمین بود زندان روح را آسمان جناب حق است قطرۀ نور آنچنان دریا آب دریا بهر کجا که بود چون ولی را خلاصه آن نور است آسمانش یقین بود آن نور پس بر این آسمان مدان او را آسمان صورتست و جان معنی جز که بر نور نور ننشیند موج دریا رود سوی دریا آب را باد سوی آب برد فرعها سوی اصل خویش روند جزو جنت رود بسوی نعیم نورشان ریخت بر سر از رحمت کرد تا شد لقاش در خورشان ایزد از خاک و باد و آب و ز نار بعد از آن اندرون جسم آورد از صفات قدیم و علم و سنا بیحد و بیشمار از آن دریا وز صفتهاش ذات او بینی آورد در دکان و در بازار از گلاب و ز مشگ و از عنبر همه را ناورد بیکبار او پر و در هر یکی دو صد خروار قدر هر طبلهای بکلبه برد عاقلی زین بداند آن بیشک اندرونش صفات الرحمن گرچه اندک بود بدان ز صفا سیر کن زین قلیل سوی کثیر میشوی واقف از فرات روان میشوی بر تمام آن دانا اندکش میکند ز جمله خبر هست اندک چو قطره از قلزم بشما دادم از برای نشان از سر اطلاع خوانیدم عالم و عادل و غفور و خبیر تا شناسی مرا و گردی صاف آن صفات قلیل از آن عد است پس تو از خود مرا بدان عالم گه صفات منند در دو جهان صبر کن اندر آن بعلم و بفن با صفاتت صفات من ز الست از صفاتت صفات من بخود آ میزند روشنیش در خانه اوفتد قدر روزن هر یک نیست پوشیده هست این پیدا متصل کژ مخوان ورق را تو آفریدیم ما بصورت ما سر انبارها کنند بیان گرچه انبار بیحد است و کنار مکن اندر میان هر دو فصل سر بنه تا شود بر تو عیان متصل نیست همچو نور بخور گرچه جزوش چو کل بود یکسان اندکش گرچه عین بسیار است گرچه عین وی است ای ره دان فکر کن تا شوی تمام خبیر چون از او میرسد ترا یاری آب حوض درون توزان جوست سوی بیسوی رو بهل سورا مرغ خاکی سوی تراب رود گذرد خوش رود سوی بالا لانۀ پشه کی سزد بهما جان آراد کی گزیند آن مستیش دائم از شراب حق است چون از آنجاست هم رود آنجا بیگمان سوی اصل خویش رود کی از آن نور جان او دور است می نگردد ز غیر آن مسرور جنس آن نیست چون رود آنجا سوی معنی رود روان معنی دیو هرگز بحور ننشید گرد گردد ز باد در صحرا خاک را جانب تراب برد زانکه اجزا بکل خود گروند جز ودوزخ رود بسوی جحیم سلطان ولد