حکیم سنایی غزنوی
قصاید
قصیده شماره ۵۸ - در مذمت عافیت جویی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود چاره تا کی جویی از درمان و درد دل همی رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود تا کی اندر انجمن دعوی ز هجر و وصل یار نیست شو در راه تا هم وصل و هم هجران بود گر همی حق پرسی از من عاشقی کار تو نیست زان که می بینم که میلت با هوا یکسان بود عاشقی بر خواب و خورد و تخت و ملک و سیم و زر شرم بادت ساعتی دل چند جا مهمان بود عشقبازی زیبد آنکس را که جان بازد به عشق ذبح معظم جان او را دیت قربان بود گرد عشق شه مگرد ار عافیت جویی همی ور یقین داری همی گرچه هلاک جان بود سفره ساز از پوست خور از گوشت خمر از خون دل از جگر ده نقل چون قومی ترا بر خوان بود در بلا چندی بماند صابر و شاکر شود داغ غیرت برنهد چون رغبتش با آن بود از برای اوست گویی صفوت اندر گلستان حجت تهدید با اهل ارچه بی تاوان بود این چنین ست ار برانی تعبیه در راه عشق هرکرا در دل محبت آتش اندر جان بود آتش خلت برآور بانگ بر جبریل زن آتش نمرود بین کاندر زمان ریحان بود در دبیرستان عشق از عاشقان آموز ادب تا ترا فردا ز عزت بهرهٔ مردان بود مرد باید راه رو از پیش خود برخاسته کو به ترک جان بگوید طالب جانان بود از هوا منطق نیارد هرگز اندر راه دین بندگی را عقل بندد بر در فرمان بود چون به حضرت راه یابد آزمون گیرند ازو هر چه از عزت کمال روضهٔ رضوان بود حور و غلمان در ارم او را نمایند بگذرد دیده از غیرت ببوسد دوست را جویان بود پیک حضرت روز و شب از دوست می آرد پیام در دل او ز انده و از خوف و غم نسیان بود شاد دل روزی نباشد بی بکا از شوق دوست چند بنوازند او را دیده اش گریان بود یک زمان ایمن نباشد زان که دستور خرد گر چه بر منشور او توقیع الرحمن بود ای سنایی تیر عشقت بر جگر معشوق زد زخم را مرهم از آن جو کش چنین پیکان بود چنگ در فرمان او زن عمر خود را زنده دار گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود حکیم سنایی غزنوی