حکیم سنایی غزنوی
قصاید
قصیده شماره ۴۳ - در مدح بهرامشاه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
روزی که جان من ز فراقش بلا کشد آنروز عرش غاشیهٔ کبریا کشد ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو گر زو دمی ز راه مرادش جفا کشد آن جان بود شریف که دم دم ز دست دوست هر لحظه جام جام زلال بقا کشد هر دل که از قبول غمش روی در کشد اقبال آسمانش به پیش فنا کشد دل کیست تا حدیث خود و یاد خود کند با آن صنم که هودج او کبریا کشد رنجش شکر بلاست از آن عافیت به عشق رنجش همیشه با طرب و مرحبا کشد در موکبی که روح قدس مرکبی کند پیدا بود که لاشهٔ ما تا کجا کشد مرد آن بود که در ره پاکی چو عاشقان خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشد بود شما چو نار شود در مصاف عشق شو ما بدا که کینهٔ بود شما کشد در چارسوی حکم چو بانگ بلا بخاست جانهای پاک سوخته پیش صلا کشد زهر آب قهر و غیرت او را ز دست دوست با روی تازه ساغر بر و وفا کشد در دم سوار گشت بر اسب هوای تو وین بار هرزه هرزه خر آسیا کشد رست از عقیله دیدهٔ عقل از برای آنک هر ساعتی ز خاک درش توتیا کشد دیده سنایی از قبل چشم شوخ او نوک سنان غمزه به یاد ثنا کشد با چشم شوخ او خوش از آنیم کو به عشق سرمه همه ز خاک در پادشا کشد آن خسروی که بی مدد فضل و عدل او جان در بهشت عدن وبال وبا کشد سلطان یمین دولت بهرامشاه کو عرضش همیشه بار وفا و بقا کشد حکیم سنایی غزنوی