حکیم سنایی غزنوی
غزلیات
غزل شماره ۳۴۴: چون سخن زان زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چون سخن زان زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین زان که هر جای این دو رنگ آمد نه آن ماند نه این نیست با زلفین او پیکار دارالضرب کفر نیست با رخسان او بی شاه دارالملک دین خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند کفر خالی از گمان و دین جمالی از یقین خاکپای و خار راهش دیده را و دست را توده توده سنبلست و دسته دسته یاسمین چون به کوی اندر خرامد آن چنان باشد ز لطف پای آن بت ز آستان چون دست موسی ز آستین چون نقاب از رخ براندازد ز خاتونان خلد بانگ برخیزد که: هین ای آفرینش آفرین لعبت چین خواندم او را و بد خواندم نه نیک لاجرم زین شرم شد رویم چو زلفش پر ز چین لعبت چین چون توان خواند آن نگاری را که هست زیر یک چین از دو زلفش صدهزار ار تنگ چین خود حدیث عاشقی بگذار و انصافم بده کافری نبود چنانی را صفت کردن چنین خط او را گر تو خط خوانی خطا باشد که نیست آن مگر دولت گیای خطهٔ روح الامین آسمان آن خط بر آن عارض نه بهر آن نوشت تا من و تو رنجه دل گردیم و آن بت شرمگین لیک چون دید آسمان کز حسن او چون آفتاب رامش و آرامش و آرایشست اندر زمین حسن را بر چهرهٔ او بنده کرد و بر نوشت آسمان از مشک بر گردش صلاح المسلمین از دو یاقوتش دو چیز طرفه یابم در دو حال چون بگوید حلقه باشد چون خمش گردد نگین دل چو ز آن لب دور ماند گر بسوزد گو بسوز موم را ز آتش چه چاره چون جدا شد ز انگبین هر زمان گویی سنایی کیست خیز اندر نگر هم سنا و هم سنایی را در آن صورت ببین خود سنایی او بود چون بنگری زیرا بر اوست لب چو باقامت الف ابرو چو نون دندان چو سین حکیم سنایی غزنوی