حکیم سنایی غزنوی
الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
التمثیل فی حفظ اسرارالملوک
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بود مردی علیل از ورمی وز ورم برنیامدیش دمی رفت روزی به نزد دانایی زیرکی پر خرد توانایی گفت بنگر که از چه معلولم کز خور و خواب و عیش معزولم مجسش چون بدید مرد حکیم گفت ایمن نشین ز اندُه و بیم نیست در باطن تو هیچ خلل می نبینم ز هیچ نوع علل مرد گفتا که باز گویم حال کز چه افتاد بر من این اهوال رازدارِ ملوک و پادشهم با مزاج ملوّن و تبهم شه سکندر دهد همه کامم که ورا من گزیده حجّامم لیک رازیست در دلم پیوست روز و شب جان نهاده بر کف دست نتوانم گشاد راز نهان که از آن بیمِ سر بود به زمان سال و مه مستمند و غمگینم بیش از این نیست راه و آیینم گفت مردِ حکیم رَو تنها بی علایق نهان سوی صحرا چاهساری ببین خراب شده گشته مطموس و خشک از آب شده اندر آن چاه گوی راز دلت تا بیاساید این سرشته گِلت مرد پند حکیم چون بشنید همچنان کرد از آنکه چاره ندید شد به صحرا برون نه دانا مرد از پی دفع رنج و راحت فرد دید چاهی خراب و خالی جای درد خود را در آن شناخت دوای سر سوی چاه کرد و گفت ای چاه رازِ من را نگاه دار نگاه شه سکندر دو گوش همچو خران دارد اینست راز، دار نهان باز گفت این سخن سه بار و برفت بنگر او را که چون گرفت آکفت زان کهن چاه نی بُنی بر رُست شد قوی نی بُن و برآمد چُست دید مردی شبان در آن چه نی ببرید آن نی و شمردش فی کرد نایی از آن نی تازه راز دل را که داند اندازه نای چون در دمید کرد آواز با خلایق که فاش کردم راز شه سکندر دو گوش خر دارد خلق از این راز او خبر دارد فاش گشت این سخن به گرد جهان مردِ حجّام را برید زبان تا بدانی که راز بهروزان بتر از جمر و آتش سوزان عالمی پر ز آتش و تف و دود بهتر از یک سخن که راز تو بود حکیم سنایی غزنوی