حکیم سنایی غزنوی
الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیاطّلاعه علی ضمائرالعباد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دانش او رهی رعایت کن بخشش او مهم کفایت کن شرب یک یک ز خلق دانسته دادن و ضدّ آن توانسته اوست مر فطرت ترا فاطر دانش او منزّه از خاطر او ز تو داند آنچه در دل تست زانکه او خالق دل و گِل تست چون تو دانی که او همی داند خر طبع تو در گِلت ماند روی از آئین بد بگردانی رای تو پرورد مسلمانی چون به حلمش غرور خواهی داشت نار در دل نه نور خواهی داشت چون به علمش نگه نخواهی کرد طمع حلم از او مدار ای مرد علم او عقل را چراغ افروز حلم او طبع را گناه آموز گرنه حلمش بُدی همیشه پناه بنده کی زَهره داشتی به گناه مصلحت بین خلق بیش از آز مطّلع بر ضمیر پیش از راز آنچه در خاطر تو او داند لفظ ناگفته کار می راند هیچ جانی به صبر از او نشکیفت هیچ عقلش به زیرکی نفریفت مطّلع بر ضمایر است مدام تو بر اندیش و کار گشت تمام بی زبانی برش زبان دانی است قوت جانت ز خوان بی نانیست شادی آرست و غمگسار خدای راز دانست و رازدار خدای آنچه او بهر آدمی آراست آرزوش آنچنان نداند خواست او کمابیش خلق دانسته دیدن و دادنش توانسته جای تو در نعیم کرد مُعد تا تو با یوم جفت کردی غد او نهاد از پی اولوا الالباب بیم و امید در نمایش خواب کرد قائم برای نظم و قوام متقاضی به رحم در ارحام گردد از حس پای مور آگاه مور و سنگ و شب و زمانه سیاه سنگ در قعر بحر اگر جنبید در شب داج علمش آنرا دید در دلِ سنگ اگر بود کرمی دارد آن کرم ذره ای جرمی صوت تسبیح و راز پنهانش می بداند به علم یزدانش بنموده ترا ره آموزی داده در سنگ کرم را روزی هرکه او نیست هست داند کرد هست را نیست هم تواند کرد هست با قهر و علم یزدانی ناتوانی نکو و نادانی ناتوانی ترا کند دانا عاجزی مر ترا دهد بالا غیب خود زانکه صورت تو نگاشت تو ندانی که غیب نتوان داشت *** او ترا بهتر از تو داند حال تو چه گردی به گرد هزل و محال قایل او پس تو گنگ باش و مگوی طالب او پس تو لنگ باش و مپوی تو مگو دردِ دل که او گوید تو مجو مر ورا که او جوید گر گناهی همی کنی اکنون آن گناه از دو حال نیست برون گر ندانی که می بداند حق گویمت اینت کافر مطلق ور بدانی که می بداند و پس می کنی اینت شوخ دیده و خس خود گرفتم کسیت محرم نیست حق بداند، حق از کسی کم نیست عفو او گیرم ار بپوشاند نه ز تو علمش آن همی داند توبه کن زین شنیع کردارت ورنه بینی به روز دیدارت نفس خود را میان حالت خویش غرقه در قلزم خجالت خویش حکیم سنایی غزنوی