مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۳۱۱۱: تو چنین نبودی تو چنین چرایی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
تو چنین نبودی تو چنین چرایی چه کنی خصومت چو از آن مایی دل و جان غلامت چو رسد سلامت تو دو صد چنین را صنما سزایی تو قمرعذاری تو دل بهاری تو ملک نژادی تو ملک لقایی فلک از تو حارس زحل از تو فارس ز برای آن را که در این سرایی دل خسته گشته چو قدح شکسته تو چو گم شدستی تو چه ره نمایی بده آن قدح را بگشا فرح را که غم کهن را تو بهین دوایی دل و جان کی باشد دو جهان چه باشد همه سهل باشد تو عجب کجایی بگذار دستان برسان به مستان ز عطای سلطان قدح عطایی همگی امیدی شکری سپیدی چو مرا بدیدی بکن آشنایی شکری نباتی همگی حیاتی طبق زکاتی کرم خدایی طرب جهانی عجب قرانی تو سماع جان را تر لایلایی بزنی ز بالاتر لایلالا تو نه یک بلایی تو دو صد بلایی دل من ببردی به کجا سپردی نه جواب گویی نه دهی رهایی بفزا دغا را بفریب ما را بر توست عالم همه روستایی سر ما شکستی سر خود ببستی که خرف نگردد ز چنین دغایی به پلاس عوران به عصای کوران چه طمع ببستی ز چه می ربایی به طمع چنانی به عطا جهانی عجب از تو خیره به عجب نمایی خمش ای صفورا بگذار او را تو ز خویشتن گو که چه کیمیایی نه به اختیاری همه اضطراری تو به خود نگردی تو چو آسیایی تو یکی سبویی چو اسیر جویی جز جو چه جویی چو ز جو برآیی تو به خود چه سازی که اسیر گازی تو ز خود چه گویی چو ز که صدایی خمش ای ترانه بجه از کرانه که نوای جانی همگی نوایی مولانا بلخی