مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۹۷۵: هر روز بامداد به آیین دلبری
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هر روز بامداد به آیین دلبری ای جان جان جان به من آیی و دل بری ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی وی روی من گرفته ز روی تو زرگری هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی اکنون نماند دل را شکل صنوبری هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو چون لولیان گرفته دل من مسافری این شهسوار عشق قطاریق می رود حیران شدم ز جستن این اسب لاغری از برق و آب و باد گذشته ست سم او آن جا که سم او است نه خشکی است و نه تری راهی که فکر نیز نیارد در او شدن شیران شرزه را رود از دل دلاوری چه شیر کآسمان و زمین زین ره مهیب از سر به وقت عرض نهادند لمتری از هیبت قدر بنهادند رو به جبر وز بیم رهزنان نگزیدند رهبری آری جنون ساعه شرط شجاعت است با مایه خرد نکند هیچ کس نری تا باخودی کجا به صف بیخودان رسی تا بر دری چگونه صف هجر بردری ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز قانع مشو از او به مراعات سرسری قانع چرا شدی به یکی صورتت که داد پنداشتی مگر که همین یک مصوری خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد در صف جنگ آی اگر مرد لشکری مولانا بلخی