مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۹۶۴: دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است این رنگ و نقش دام است مکر است و بی وفایی چون جان جان ندارد می دانک آن ندارد بس کس که جان سپارد در صورت فنایی گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی در شک و در قیاسی زین ها که می نمایی گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی ای همرهان و یاران گریید همچو باران تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی مولانا بلخی