مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۸۷۷: بر یکی بوسه حقستت که چنان میلرزی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بر یکی بوسه حقستت که چنان می لرزی ز آنک جان است و پی دادن جان می لرزی از دم و دمدمه آیینه دل تیره شود جهت آینه بر آینه دان می لرزی این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است چونک تو جان جهانی تو جهان می لرزی چون قماشات تو اندر همه بازار که راست سزدت گر جهت سود و زیان می لرزی تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد که تو صیادی و با تیر و کمان می لرزی تو به صورت مهی اما به نظر مریخی قاصد کشتن خلقی چو سنان می لرزی گه پی فتنه گری چون می خم می جوشی گه چو اعضای غضوب از غلیان می لرزی دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد تو چرا همچو دل اندر خفقان می لرزی به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ باز چون برگ تو از باد خزان می لرزی خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند ظاهرا صف شکنی و به نهان می لرزی قصر شکری که به تو هر کی رسد شکر کند سقف صبری تو که از بار گران می لرزی چون که قاف یقین راسخ و بی لرزه بود در گمانی تو مگر که چو کمان می لرزی دم فروکش هله ای ناطق ظنی و خمش کز دم فال زنان همچو زنان می لرزی مولانا بلخی