مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۸۴۷: دل بیقرار را گو که چو مستقر نداری
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دل بی قرار را گو که چو مستقر نداری سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری تو چگونه گلستانی که گلی ز تو نروید تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری تو دلا چنان شدستی ز خرابی و ز مستی سخن پدر نگویی هوس پسر نداری به مثال آفتابی نروی مگر که تنها به مثال ماه شب رو حشم و حشر نداری تو در این سرا چو مرغی چو هوات آرزو شد بپری ز راه روزن هله گیر در نداری و اگر گرفته جانی که نه روزن است و نی در چو عرق ز تن برون رو که جز این گذر نداری تو چو جعد موی داری چه غم ار کله بیفتد تو چو کوه پای داری چه غم ار کمر نداری چو فرشتگان گردون به تو تشنه اند و عاشق رسدت ز نازنینی که سر بشر نداری نظرت ز چیست روشن اگر آن نظر ندیدی رخ تو ز چیست تابان اگر آن گهر نداری تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر از این جا ور از آن شراب خوردی ز چه رو بطر نداری وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو بدر اندر آب و آتش که دگر خطر نداری بدهد خدا به دریا خبری که رام او شو بنهد خبر در آتش که در او اثر نداری مولانا بلخی