مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۸۱۴: خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری خنک آن دم که بگویی که بیا عاشق مسکین که تو آشفته مایی سر اغیار نداری خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس که کند بر کف ساقی قدح باده سواری شود اجزای تن ما خوش از آن باده باقی برهد این تن طامع ز غم مایده خواری خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض بستاند گرو از ما بکش و خوب عذاری خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم تو بگویی که بروید پی تو آنچ بکاری خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت تو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباری خورد این خاک که تشنه تر از آن ریگ سیاه است به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری دخل العشق علینا بکأوس و عقار ظهر السکر علینا لحبیب متوار سخنی موج همی زد که گهرها بفشاند خمشش باید کردن چو در اینش نگذاری مولانا بلخی