مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۷۲۵: مندیش از آن بت مسیحایی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مندیش از آن بت مسیحایی تا دل نشود سقیم و سودایی لاحول کن و ره سلامت گیر مندیش از آن جمال و زیبایی فرصت ز کجا که تا کنی لاحول چون نیست از او دمی شکیبایی ماهی ز کجا شکیبد از دریا یا طوطی روح از شکرخایی چون دین نشود مشوش و ایمان زان زلف مشوش چلیپایی اخگر شده دل در آتش رویش بگرفته عقول بادپیمایی دل با دو جهان چراست بیگانه کز جا برمد صفات بی جایی ای تن تو و تره زار این عالم چون خو کردی که ژاژ می خایی ای عقل برو مشاطگی می کن می ناز بدین که عالم آرایی بگرفته معلمی در این مکتب با حفصی اگر چه کارافزایی ای بر لب بحر همچو بوتیمار دستور نه تا لبی بیالایی این ها همه رفت ساقیا برخیز با تشنه دلان نمای سقایی مشرق چه کند چراغ افروزی سلطان چه کند شهی و مولایی مصقول شود چو چهره گردون چون دود سیاه را تو بزدایی درده تو شراب جان فزایی را کز وی آموخت باده صهبایی یکتا عیشی است و عشرتی کز وی جان عارف گرفت یکتایی از دست تو هر که را دهد این دست بی عقبه لا شده است الایی ای شاد دمی که آن صراحی را از دور به مست خویش بنمایی چون گوهر می بتافت بر خاکم خاک تن من نمود مینایی دریای صفات عشق می جوشد رمزی دو بگویم ار بفرمایی ور نی بهلم ستیر و بربسته من دانم و یار من به تنهایی زین بگذشتم بیار حمرا را صفراشکن هزار صفرایی تا روز رهد ز غصه روزی وین هندوی شب رهد ز لالایی در حال مگر درت فروبسته ست کاندر پیکار قال می آیی مولانا بلخی