مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۵۵۰: یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش که می سوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو چو چونی را بسوزی تو درآید جان بی چونی نیاید جز ز مه رویی طواف برج ها کردن که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از خونی چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن چو عیسی سوزنت گردد حجب چون گنج قارونی ببینی شاه قدوسی بیابی بی دهن بوسی ز سر خضر چون موسی شوی در فقر هارونی چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته به بحر کم زنان رفته شده اندر کم افزونی چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی مولانا بلخی