مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۵۱۹: غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی به چستی و به شبخیزی چو ماه و اخترانستی غلام باغبانانم که یارم باغبانستی به تری و به رعنایی چو شاخ ارغوانستی نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد که نفسم عیب دان آمد و یارم غیب دانستی اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد بسوزد جمله عیبت را که او بس قهرمانستی گذشتم بر گذرگاهی بدیدم پاسبانی را نشسته بر سر بامی که برتر ز آسمانستی کلاه پاسبانانه قبای پاسبانانه ولیک از های های او در عالم در امانستی به دست دیدبان او یکی آیینه ای شش سو که حال شش جهت یک یک در آیینه بیانستی چو من دزدی بدم رهبر طمع کردم بدان گوهر برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی ز هر سویی که گردیدم نشانه تیر او دیدم ز هر شش سو برون رفتم که آن ره بی نشانستی همه سوها ز بی سو شد نشان از بی نشان آمد چو آمد راه واگشتن ز آینده نهانستی چو زان شش پرده تاری برون رفتم به عیاری ز نور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی چو باغ حسن شه دیدم حقیقت شد بدانستم که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی از او گر سنگسار آیی تو شیشه عشق را مشکن ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی ز شاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه می آید چنان خود را خلق کرده که نشناسی که آنستی لباس جسم پوشیده که کمتر کسوه آن است سخن در حرف آورده که آن دونتر زبانستی به گل اندوده خورشیدی میان خاک ناهیدی درون دلق جمشیدی که گنج خاکدانستی زبان وحییان را او ز ازل وجه العرب بوده زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی زمین و آسمان پیشش دو که برگ است پنداری که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی ز یک خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیش است به چشم ابلهان گویی ز جنت ارمغانستی بر او صفرا کنند آنگه ز نخوت اصل سیم و زر که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا نماید روح از تأثیر گویی در میانستی ز تن تا جان بسی راه است و در تن می نماند جان چنین دان جان عالم را کز او عالم جوانستی نه شخص عالم کبری چنین بر کار بی جان است که چرخ ار بی روانستی بدین سان کی روانستی زمین و آسمان ها را مدد از عالم عقل است که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی جهان عقل روشن را مددها از صفات آید صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی که این تیر عوارض را که می پرد به هر سویی کمان پنهان کند صانع ولی تیر از کمانستی اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است اگر چه سگ نگهبان است تأثیر شبانستی چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی چو سگ خود را شبان بیند همه سودش زیانستی چو خود را ملک او بینی جهان اندر جهان باشی وگر خود را ملک دانی جهان از تو جهانستی تو عقل کل چو شهری دان سواد شهر نفس کل و این اجزا در آمدشد مثال کاروانستی خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید غنیمت برده و صحت و بختش همعنانستی خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره سلام شاه می آرند و جان دامن کشانستی خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند و یا بازان و زاغانند پس در آشیانستی خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را بار است مقامت ساعد شه دان که شاه شه نشانستی وگر زاغ است آن خاطر که چشمش سوی مردار است کسی کش زاغ رهبر شد به گورستان روانستی چو در مازاغ بگریزی شود زاغ تو شهبازی که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی گر آن اصلی که زاغ و باز از او تصویر می یابد تجلی سازدی مطلق اصالت را یگانستی ور آن نوری کز او زاید غم و شادی به یک اشکم دمی پهلو تهی کردی همه کس شادمانستی همه اجزا همی گویند هر یک ای همه تو تو همین گفت ار نه پرده ستی همه با همگنانستی درخت جان ها رقصان ز باد این چنین باده گران باد آشکارستی نه لنگر بادبانستی درای کاروان دل به گوشم بانگ می آرد گر آن بانگش به حس آید هر اشتر ساربانستی درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم وگر نه عین کری هم کران را ترجمانستی سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نی ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی ضیاوار ای حسام الدین ضیاء الحق گواهی ده ندیدی هیچ دیده گر ضیا نه دیدبانستی گواهی ضیا هم او گواهی قمر هم رو گواهی مشک اذفربو که بر عالم وزانستی اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی چو از حرفی گلستانی ز معنی کی گل استانی چو پا در قیر جزوستت حجابت قیروانستی کتاب حس به دست چپ کتاب عقل دست راست تو را نامه به چپ دادند که بیرون ز آستانستی چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ و تبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی خداوندا تو کن تبدیل که خود کار تو تبدیل است که اندر شهر تبدیلت زبان ها چون سنانستی عدم را در وجود آری از این تبدیل افزونتر تو نور شمع می سازی که اندر شمعدانستی تو بستان نامه از چپم به دست راستم درنه تو تانی کرد چپ را راست بنده ناتوانستی ترازوی سبک دارم گرانش کن به فضل خود تو که را که کنی زیرا نه کوه از خود گرانستی کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره که قعر دوزخ ار خواهی به از صدر جنانستی مولانا بلخی