مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۴۳۵: من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه ای از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری من می شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری اشکوفه ها و میوه ها دارند غنج و شیوه ها ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو آن جا که باشد ناز او هر دل شود سامندری مست و خرامان می رود در دل خیال یار من ماهی شریفی بی حدی شاهی کریمی بافری مولانا بلخی