مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف ه ، ی
غزل شمارهٔ ۲۲۹۷: چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل گران جان دید مر جان را سبک برجست اندیشه رسید از عشق جاسوسش که بسم الله زمین بوسش در این اندیشه بیخود شد به حق پیوست اندیشه خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بی خویشی که از هر کس همی پرسد عجب خود هست اندیشه فلک از خوف دل کم زد دو دست خویش بر هم زد که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه چنین اندیشه را هر کس نهد دامی به پیش و پس گمان دارد که درگنجد به دام و شست اندیشه چو هر نقشی که می جوید ز اندیشه همی روید تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه که درد زه ازان دارد که تا شه زاده ای زاید نتیجه سربلند آمد چو شد سربست اندیشه چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد چو مریم از دو صد عیسی شده ست آبست اندیشه چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون از آن چون زخم فصادی رگ دل خست اندیشه مولانا بلخی