مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حروف ر - ز
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱: قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور خراب کار مرا شمس دین کند معمور خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف که روح هاش به جان سجده می کنند از دور که تا ز بحر تحیر برآورد دستش هزار جان و روان های غرقه مغمور گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور از آن صفا که ملایک از او همی یابند اگر رسد به شیاطین شوند هر یک حور وگر نباشد آن نور دیو را روزی به پرده های کرم دیو را کند مستور به روز عیدی کو بخش کردن آغازد به هر سویست عروسی به هر نواحی سور ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک که هر سحر من و تو گشته ایم از او مسرور که چون رسی به نهایت کران عالم غیب از آن گذر کن و کاهل مباش چون رنجور از آن پری که از او یافتی بکن پرواز هزارساله ره اندر پرت نباشد دور بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن برای حال من خسته جان و دل مهجور به آب چشم بگویش که از زمان فراق شدست روز سیاه و شدست مو کافور تو آن کسی که همه مجرمان عالم را به بحر رحمت غوطی دهی کنی مغفور چو چشم بینا در جان تو همی نرسد کسی که چشم ندارد یقین بود معذور چنان بکن تو به لابه که خاک پایش را بدیده آری کاین درد می شود ناسور وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی درافکنی به وجود و عدم شرار و شرور چو سرمه اش به من آری هزار رحمت نو به جانت بادا تا قرن های نامحصور مولانا بلخی