وحشی باقفی
فرهاد و شیرین
حکایت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
به مجنون گفت روزی عیب جویی که پیدا کن به از لیلی نکویی که لیلی گر چه در چشم تو حوریست به هر جزوی ز حسن او قصوریست ز حرف عیب جو مجنون برآشفت در آن آشفتگی خندان شد و گفت اگر در دیدهٔ مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی تو کی دانی که لیلی چون نکویی است کزو چشمت همین بر زلف و روی است تو قد بینی و مجنون جلوه ناز تو چشم و او نگاه ناوک انداز تو مو بینی و مجنون پیچش مو تو ابرو، او اشارت های ابرو دل مجنون ز شکر خنده خونست تو لب می بینی و دندان که چونست کسی کاو را تو لیلی کرده ای نام نه آن لیلی ست کز من برده آرام اگر می بود لیلی بد نمی بود ترا رد کردن او حد نمی بود مزاج عشق بس مشکل پسند است قبول عشق برجایی بلند است شکار عشق نبود هر هوسناک نبندد عشق هر صیدی به فتراک عقاب آنجا که در پرواز باشد کجا از صعوه صید انداز باشد گوزنی بس قوی بنیاد باید که بر وی شیر سیلی آزماید مکن باور که هرگز تر کند کام ز آب جو نهنگ لجه آشام دلی باید که چون عشق آورد زور شکیبد با وجود یک جهان شور اگر داری دلی در سینه تنگ مجال غم در او فرسنگ فرسنگ صلای عشق درده ورنه زنهار سر کوی فراغ از دست مگذار در آن توفان که عشق آتش انگیز کند باد جنون را آتش آمیز اساسی گر نداری کوه بنیاد غم خود خور که کاهی در ره باد یکی بحر است عشق بی کرانه در او آتش زبانه در زبانه اگر مرغابیی اینجا مزن پر در این آتش سمندر شو سمندر یکی خیل است عشق عافیت سوز هجومش در ترقی روز در روز فراغ بال اگر داری غنیمت ازین لشکر هزیمت کن هزیمت ز ما تا عشق بس راه درازیست به هر گامی نشیبی و فرازیست نشیبش چیست خاک راه گشتن فراز او کدام از خود گذشتن نشان آنکه عشقش کارفرماست ثبات سعی در قطع تمناست دلیل آنکه عشقش در نهاد است وفای عهد بر ترک مراد است چه باشد رکن عشق و عشقبازی ؟ ز لوث آرزو گشتن نمازی غرضها را همه یک سو نهادن عنان خود به دست دوست دادن اگر گوید در آتش رو، روی خوش گلستان دانی آتشگاه و آتش وگر گوید که در دریا فکن رخت روی با رخت و منت دار از بخت به گردن پاس داری طوق تسلیم نیابی فرق از امید تا بیم نه هجرت غم دهد نی وصل شادی یکی دانی مراد و نامرادی اگر صد سال پامالت کند درد نیامیزد به طرف دامنت گرد به هر فکر و به هر حال و به هر کار چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار به هر صورت که نبود نا گزیرت بجز معشوق نبود در ضمیرت وحشی باقفی