مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حروف الف تا خ
غزل شمارهٔ ۲۴: چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را چون نور آن شمع چگل می درنیابد جان و دل کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را کو آن مسیح خوش دمی بی واسطه مریم یمی کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را تن را سلامت ها ز تو جان را قیامت ها ز تو عیسی علامت ها ز تو وصل قیامت وار را ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده وز شاه جان حاصل شده جان ها در او دیوار را باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را در پاکی بی مهر و کین در بزم عشق او نشین در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را مولانا بلخی