مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر ششم
بخش ۹۳ - داستان آن مرد کی وظیفه داشت از محتسب تبریز و وامها کرده بود بر امید آن وظیفه و او را خبر نه از وفات او حاصل از هیچ زندهای وام او گزارده نشد الا از محتسب متوفی گزارده شد چنانک گفتهاند لیس من مات فاستراح بمیت انما المیت میت الاحیاء
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آن یکی درویش ز اطراف دیار جانب تبریز آمد وامدار نه هزارش وام بد از زر مگر بود در تبریز بدرالدین عمر محتسب بد او به دل بحر آمده هر سر مویش یکی حاتم کده حاتم ار بودی گدای او شدی سر نهادی خاک پای او شدی گر بدادی تشنه را بحری زلال در کرم شرمنده بودی زان نوال ور بکردی ذره ای را مشرقی بودی آن در همتش نالایقی بر امید او بیامد آن غریب کو غریبان را بدی خویش و نسیب با درش بود آن غریب آموخته وام بی حد از عطایش توخته هم به پشت آن کریم او وام کرد که ببخششهاش واثق بود مرد لا ابالی گشته زو و وام جو بر امید قلزم اکرام خو وام داران روترش او شادکام هم چو گل خندان از آن روض الکرام گرم شد پشتش ز خورشید عرب چه غمستش از سبال بولهب چونک دارد عهد و پیوند سحاب کی دریغ آید ز سقایانش آب ساحران واقف از دست خدا کی نهند این دست و پا را دست و پا روبهی که هست زان شیرانش پشت بشکند کلهٔ پلنگان را به مشت مولانا بلخی