مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر ششم
بخش ۸۶ - تدبیر کردن موش به چغز کی من نمیتوانم بر تو آمدن به وقت حاجت در آب میان ما وصلتی باید کی چون من بر لب جو آیم ترا توانم خبر کردن و تو چون بر سر سوراخ موشخانه آیی مرا توانی خبر کردن الی آخره
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
این سخن پایان ندارد گفت موش چغز را روزی کای مصباح هوش وقتها خواهم که گویم با تو راز تو درون آب داری ترک تاز بر لب جو من ترا نعره زنان نشنوی در آب نالهٔ عاشقان من بدین وقت معین ای دلیر می نگردم از محاکات تو سیر پنج وقت آمد نماز و رهنمون عاشقان را فی صلاة دائمون نه به پنج آرام گیرد آن خمار که در آن سرهاست نی پانصد هزار نیست زر غبا وظیفهٔ عاشقان سخت مستسقیست جان صادقان نیست زر غبا وظیفهٔ ماهیان زانک بی دریا ندارند انس جان آب این دریا که هایل بقعه ایست با خمار ماهیان خود جرعه ایست یک دم هجران بر عاشق چو سال وصل سالی متصل پیشش خیال عشق مستسقیست مستسقی طلب در پی هم این و آن چون روز و شب روز بر شب عاشقست و مضطرست چون ببینی شب برو عاشق ترست نیستشان از جست وجو یک لحظه ایست از پی همشان یکی دم ایست نیست این گرفته پای آن آن گوش این این بر آن مدهوش و آن بی هوش این در دل معشوق جمله عاشق است در دل عذرا همیشه وامق است در دل عاشق به جز معشوق نیست در میانشان فارق و فاروق نیست بر یکی اشتر بود این دو درا پس چه زر غبا بگنجد این دو را هیچ کس با خویش زر غبا نمود هیچ کس با خود به نوبت یار بود آن یکیی نه که عقلش فهم کرد فهم این موقوف شد بر مرگ مرد ور به عقل ادراک این ممکن بدی قهر نفس از بهر چه واجب شدی با چنان رحمت که دارد شاه هش بی ضرورت چون بگوید نفس کش مولانا بلخی