مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر پنجم
بخش ۱۵۹ - وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
خواجه ای بودست او را دختری زهره خدی مه رخی سیمین بری گشت بالغ داد دختر را به شو شو نبود اندر کفائت کفو او خربزه چون در رسد شد آبناک گر بنشکافی تلف گردد هلاک چون ضرورت بود دختر را بداد او بناکفوی ز تخویف فساد گفت دختر را کزین داماد نو خویشتن پرهیز کن حامل مشو کز ضرورت بود عقد این گدا این غریب اشمار را نبود وفا ناگهان به جهد کند ترک همه بر تو طفل او بماند مظلمه گفت دختر کای پدر خدمت کنم هست پندت دل پذیر و مغتنم هر دو روزی هر سه روزی آن پدر دختر خود را بفرمودی حذر حامله شد ناگهان دختر ازو چون بود هر دو جوان خاتون و شو از پدر او را خفی می داشتش پنج ماهه گشت کودک یا که شش گشت پیدا گفت بابا چیست این من نگفتم که ازو دوری گزین این وصیتهای من خود باد بود که نکردت پند و وعظم هیچ سود گفت بابا چون کنم پرهیز من آتش و پنبه ست بی شک مرد و زن پنبه را پرهیز از آتش کجاست یا در آتش کی حفاظست و تقاست گفت من گفتم که سوی او مرو تو پذیرای منی او مشو در زمان حال و انزال و خوشی خویشتن باید که از وی در کشی گفت کی دانم که انزالش کیست این نهانست و بغایت دوردست گفت چشمش چون کلاپیسه شود فهم کن که آن وقت انزالش بود گفت تا چشمش کلاپیسه شدن کور گشتست این دو چشم کور من نیست هر عقلی حقیری پایدار وقت حرص و وقت خشم و کارزار مولانا بلخی