مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر پنجم
بخش ۷۹ - بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگر چه متضادند از روی آنک نیاز ضد بینیازیست چنان که آینه بیصورتست و ساده است و بیصورتی ضد صورتست ولکن میان ایشان اتحادیست در حقیقت کی شرح آن درازست و العاقل یکفیه الاشاره
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
جسم مجنون را ز رنج و دوریی اندر آمد ناگهان رنجوریی خون بجوش آمد ز شعلهٔ اشتیاق تا پدید آمد بر آن مجنون خناق پس طبیب آمد بدار و کردنش گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش رگ زدن باید برای دفع خون رگ زنی آمد بدانجا ذو فنون بازوش بست و گرفت آن نیش او بانک بر زد در زمان آن عشق خو مزد خود بستان و ترک فصد کن گر بمیرم گو برو جسم کهن گفت آخر از چه می ترسی ازین چون نمی ترسی تو از شیر عرین شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده گرد بر گرد تو شب گرد آمده می نه آیدشان ز تو بوی بشر ز انبهی عشق و وجد اندر جگر گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست کم ز سگ باشد که از عشق او عمیست گر رگ عشقی نبودی کلب را کی بجستی کلب کهفی قلب را هم ز جنس او به صورت چون سگان گر نشد مشهور هست اندر جهان بو نبردی تو دل اندر جنس خویش کی بری تو بوی دل از گرگ و میش گر نبودی عشق هستی کی بدی کی زدی نان بر تو و کی تو شدی نان تو شد از چه ز عشق و اشتها ورنه نان را کی بدی تا جان رهی عشق نان مرده را می جان کند جان که فانی بود جاویدان کند گفت مجنون من نمی ترسم ز نیش صبر من از کوه سنگین هست بیش منبلم بی زخم ناساید تنم عاشقم بر زخمها بر می تنم لیک از لیلی وجود من پرست این صدف پر از صفات آن درست ترسم ای فصاد گر فصدم کنی نیش را ناگاه بر لیلی زنی داند آن عقلی که او دل روشنیست در میان لیلی و من فرق نیست مولانا بلخی