مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر پنجم
بخش ۷۷ - خلق الجان من مارج من نار و قوله تعالی فی حق ابلیس انه کان من الجن ففسق
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شعله می زد آتش جان سفیه که آتشی بود الولد سر ابیه نه غلط گفتم که بد قهر خدا علتی را پیش آوردن چرا کار بی علت مبرا از علل مستمر و مستقرست از ازل در کمال صنع پاک مستحث علت حادث چه گنجد یا حدث سر آب چه بود آب ما صنع اوست صنع مغزست و آب صورت چو پوست عشق دان ای فندق تن دوستت جانت جوید مغز و کوبد پوستت دوزخی که پوست باشد دوستش داد بدلنا جلودا پوستش معنی و مغزت بر آتش حاکمست لیک آتش را قشورت هیزمست کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست قدرت آتش همه بر ظرف اوست معنی انسان بر آتش مالکست مالک دوزخ درو کی هالکست پس میفزا تو بدن معنی فزا تا چو مالک باشی آتش را کیا پوستها بر پوست می افزوده ای لاجرم چون پوست اندر دوده ای زانک آتش را علف جز پوست نیست قهر حق آن کبر را پوستین کنیست این تکبر از نتیجهٔ پوستست جاه و مال آن کبر را زان دوستست این تکبر چیست غفلت از لباب منجمد چون غفلت یخ ز آفتاب چون خبر شد ز آفتابش یخ نماند نرم گشت و گرم گشت و تیز راند شد ز دید لب جملهٔ تن طمع خوار و عاشق شد که ذل من طمع چون نبیند مغز قانع شد به پوست بند عز من قنع زندان اوست عزت اینجا گبریست و ذل دین سنگ تا فانی نشد کی شد نگین در مقام سنگی آنگاهی انا وقت مسکین گشتن تست وفنا کبر زان جوید همیشه جاه و مال که ز سرگینست گلحن را کمال کین دو دایه پوست را افزون کنند شحم و لحم و کبر و نخوت آکنند دیده را بر لب لب نفراشتند پوست را زان روی لب پنداشتند پیش وا ابلیس بود این راه را کو شکار آمد شبیکهٔ جاه را مال چون مارست و آن جاه اژدها سایهٔ مردان زمرد این دو را زان زمرد مار را دیده جهد کور گردد مار و ره رو وا رهد چون برین ره خار بنهاد آن رئیس هر که خست او گفته لعنت بر بلیس یعنی این غم بر من از غدر ویست غدر را آن مقتدا سابق پیست بعد ازو خود قرن بر قرن آمدند جملگان بر سنت او پا زدند هر که بنهد سنت بد ای فتا تا در افتد بعد او خلق از عمی جمع گردد بر وی آن جمله بزه کو سری بودست و ایشان دم غزه لیک آدم چارق و آن پوستین پیش می آورد که هستم ز طین چون ایاز آن چارقش مورود بود لاجرم او عاقبت محمود بود هست مطلق کارساز نیستیست کارگاه هست کن جز نیست چیست بر نوشته هیچ بنویسد کسی یا نهاله کارد اندر مغرسی کاغذی جوید که آن بنوشته نیست تخم کارد موضعی که کشته نیست تو برادر موضع ناکشته باش کاغذ اسپید نابنوشته باش تا مشرف گردی از نون والقلم تا بکارد در تو تخم آن ذوالکرم خود ازین پالوه نالیسیده گیر مطبخی که دیده ای نادیده گیر زانک ازین پالوده مستیها بود پوستین و چارق از یادت رود چون در آید نزع و مرگ آهی کنی ذکر دلق و چارق آنگاهی کنی تا نمانی غرق موج زشتیی که نباشد از پناهی پشتیی یاد ناری از سفینهٔ راستین ننگری رد چارق و در پوستین چونک درمانی به غرقاب فنا پس ظلمنا ورد سازی بر ولا دیو گوید بنگرید این خام را سر برید این مرغ بی هنگام را دور این خصلت ز فرهنگ ایاز که پدید آید نمازش بی نماز او خروس آسمان بوده ز پیش نعره های او همه در وقت خویش مولانا بلخی