مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر پنجم
بخش ۵۱ - قصهٔ آن شخص کی دعوی پیغامبری میکرد گفتندش چه خوردهای کی گیج شدهای و یاوه میگویی گفت اگر چیزی یافتمی کی خوردمی نه گیج شدمی و نه یاوه گفتمی کی هر سخن نیک کی با غیر اهلش گویند یاوه گفته باشند اگر چه در آن یاوه گفتن مامورند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آن یکی می گفت من پیغامبرم از همه پیغامبران فاضلترم گردنش بستند و بردندش به شاه کین همی گوید رسولم از اله خلق بر وی جمع چون مور و ملخ که چه مکرست و چه تزویر و چه فخ گر رسول آنست که آید از عدم ما همه پیغامبریم و محتشم ما از آنجا آمدیم اینجا غریب تو چرا مخصوص باشی ای ادیب نه شما چون طفل خفته آمدیت بی خبر از راه وز منزل بدیت از منازل خفته بگذشتید و مست بی خبر از راه و از بالا و پست ما به بیداری روان گشتیم و خوش از ورای پنج و شش تا پنج و شش دیده منزلها ز اصل و از اساس چون قلاووز آن خبیر و ره شناس شاه را گفتند اشکنجه ش بکن تا نگوید جنس او هیچ این سخن شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف که به یک سیلی بمیرد آن نحیف کی توان او را فشردن یا زدن که چو شیشه گشته است او را بدن لیک با او گویم از راه خوشی که چرا داری تو لاف سر کشی که درشتی ناید اینجا هیچ کار هم به نرمی سر کند از غار مار مردمان را دور کرد از گرد وی شه لطیفی بود و نرمی ورد وی پس نشاندش باز پرسیدش ز جا که کجا داری معاش و ملتجی گفت ای شه هستم از دار السلام آمده از ره درین دار الملام نه مرا خانه ست و نه یک همنشین خانه کی کردست ماهی در زمین باز شه از روی لاغش گفت باز که چه خوردی و چه داری چاشت ساز اشتهی داری چه خوردی بامداد که چنین سرمستی و پر لاف و باد گفت اگر نانم بدی خشک و طری کی کنیمی دعوی پیغامبری دعوی پیغامبری با این گروه هم چنان باشد که دل جستن ز کوه کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست فهم و ضبط نکتهٔ مشکل نجست هر چه گویی باز گوید که همان می کند افسوس چون مستهزیان از کجا این قوم و پیغام از کجا از جمادی جان کرا باشد رجا گر تو پیغام زنی آری و زر پیش تو بنهند جمله سیم و سر که فلان جا شاهدی می خواندت عاشق آمد بر تو او می داندت ور تو پیغام خدا آری چو شهد که بیا سوی خدا ای نیک عهد از جهان مرگ سوی برگ رو چون بقا ممکن بود فانی مشو قصد خون تو کنند و قصد سر نه از برای حمیت دین و هنر مولانا بلخی