مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر پنجم
بخش ۲۶ - قصهٔ آن حکیم کی دید طاوسی را کی پر زیبای خود را میکند به منقار و میانداخت و تن خود را کل و زشت میکرد از تعجب پرسید کی دریغت نمیآید گفت میآید اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این پر عدوی جان منست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
پر خود می کند طاوسی به دشت یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت گفت طاوسا چنین پر سنی بی دریغ از بیخ چون برمی کنی خود دلت چون می دهد تا این حلل بر کنی اندازیش اندر وحل هر پرت را از عزیزی و پسند حافظان در طی مصحف می نهند بهر تحریک هوای سودمند از پر تو بادبیزن می کنند این چه ناشکری و چه بی باکیست تو نمی دانی که نقاشش کیست یا همی دانی و نازی می کنی قاصدا قلع طرازی می کنی ای بسا نازا که گردد آن گناه افکند مر بنده را از چشم شاه ناز کردن خوشتر آید از شکر لیک کم خایش که دارد صد خطر ایمن آبادست آن راه نیاز ترک نازش گیر و با آن ره بساز ای بسا نازآوری زد پر و بال آخر الامر آن بر آن کس شد وبال خوشی ناز ار دمی بفرازدت بیم و ترس مضمرش بگدازدت وین نیاز ار چه که لاغر می کند صدر را چون بدر انور می کند چون ز مرده زنده بیرون می کشد هر که مرده گشت او دارد رشد چون ز زنده مرده بیرون می کند نفس زنده سوی مرگی می تند مرده شو تا مخرج الحی الصمد زنده ای زین مرده بیرون آورد دی شوی بینی تو اخراج بهار لیل گردی بینی ایلاج نهار بر مکن آن پر که نپذیرد رفو روی مخراش از عزا ای خوب رو آنچنان رویی که چون شمس ضحاست آنچنان رخ را خراشیدن خطاست زخم ناخن بر چنان رخ کافریست که رخ مه در فراق او گریست یا نمی بینی تو روی خویش را ترک کن خوی لجاج اندیش را مولانا بلخی