مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر پنجم
بخش ۳ - در سبب ورود این حدیث مصطفی صلوات الله علیه که الکافر یاکل فی سبعة امعاء و الممن یاکل فی معا واحد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
کافران مهمان پیغامبر شدند وقت شام ایشان به مسجد آمدند که آمدیم ای شاه ما اینجا قنق ای تو مهمان دار سکان افق بی نواییم و رسیده ما ز دور هین بیفشان بر سر ما فضل و نور گفت ای یاران من قسمت کنید که شما پر از من و خوی منید پر بود اجسام هر لشکر ز شاه زان زنندی تیغ بر اعدای جاه تو بخشم شه زنی آن تیغ را ورنه بر اخوان چه خشم آید ترا بر برادر بی گناهی می زنی عکس خشم شاه گرز ده منی شه یکی جانست و لشکر پر ازو روح چون آبست واین اجسام جو آب روح شاه اگر شیرین بود جمله جوها پر ز آب خوش شود که رعیت دین شه دارند و بس این چنین فرمود سلطان عبس هر یکی یاری یکی مهمان گزید در میان یک زفت بود و بی ندید جشم ضخمی داشت کس او را نبرد ماند در مسجد چو اندر جام درد مصطفی بردش چو وا ماند از همه هفت بز بد شیرده اندر رمه که مقیم خانه بودندی بزان بهر دوشیدن برای وقت خوان نان و آش و شیر آن هر هفت بز خورد آن بوقحط عوج ابن غز جمله اهل بیت خشم آلو شدند که همه در شیر بز طامع بدند معده طبلی خوار هم چون طبل کرد قسم هژده آدمی تنها بخورد وقت خفتن رفت و در حجره نشست پس کنیزک از غضب در را ببست از برون زنجیر در را در فکند که ازو بد خشمگین و دردمند گبر را در نیم شب یا صبحدم چون تقاضا آمد و درد شکم از فراش خویش سوی در شتافت دست بر در چون نهاد او بسته یافت در گشادن حیله کرد آن حیله ساز نوع نوع و خود نشد آن بند باز شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ ماند او حیران و بی درمان و دنگ حیله کرد او و به خواب اندر خزید خویشتن در خواب در ویرانه دید زانک ویرانه بد اندر خاطرش شد به خواب اندر همانجا منظرش خویش در ویرانهٔ خالی چو دید او چنان محتاج اندر دم برید گشت بیدار و بدید آن جامه خواب پر حدث دیوانه شد از اضطراب ز اندرون او برآمد صد خروش زین چنین رسواییی بی خاک پوش گفت خوابم بتر از بیداریم گه خورم این سو و آن سو می ریم بانگ می زد وا ثبورا وا ثبور هم چنانک کافر اندر قعر گور منتظر که کی شود این شب به سر یا برآید در گشادن بانگ در تا گریزد او چو تیری از کمان تا نبیند هیچ کس او را چنان قصه بسیارست کوته می کنم باز شد آن در رهید از درد و غم مولانا بلخی