مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر چهارم
بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ میرفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان میبینم موری دگر کی از هر دو چشم روشنتر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مورکی بر کاغذی دید او قلم گفت با مور دگر این راز هم که عجایب نقشها آن کلک کرد هم چو ریحان و چو سوسن زار و ورد گفت آن مور اصبعست آن پیشه ور وین قلم در فعل فرعست و اثر گفت آن مور سوم کز بازوست که اصبع لاغر ز زورش نقش بست هم چنین می رفت بالا تا یکی مهتر موران فطن بود اندکی گفت کز صورت مبینید این هنر که به خواب و مرگ گردد بی خبر صورت آمد چون لباس و چون عصا جز به عقل و جان نجنبد نقشها بی خبر بود او که آن عقل و فاد بی ز تقلیب خدا باشد جماد یک زمان از وی عنایت بر کند عقل زیرک ابلهیها می کند چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت چونک کوه قاف در نطق سفت کای سخن گوی خبیر رازدان از صفات حق بکن با من بیان گفت رو کان وصف از آن هایل ترست که بیان بر وی تواند برد دست یا قلم را زهره باشد که به سر بر نویسد بر صحایف زان خبر گفت کمتر داستانی باز گو از عجبهای حق ای حبر نکو گفت اینک دشت سیصدساله راه کوههای برف پر کردست شاه کوه بر که بی شمار و بی عدد می رسد در هر زمان برفش مدد کوه برفی می زند بر دیگری می رساند برف سردی تا ثری کوه برفی می زند بر کوه برف دم به دم ز انبار بی حد و شگرف گر نبودی این چنین وادی شها تف دوزخ محو کردی مر مرا غافلان را کوههای برف دان تا نسوزد پرده های عاقلان گر نبودی عکس جهل برف باف سوختی از نار شوق آن کوه قاف آتش از قهر خدا خود ذره ایست بهر تهدید لئیمان دره ایست با چنین قهری که زفت و فایق است برد لطفش بین که بر وی سابق است سبق بی چون و چگونهٔ معنوی سابق و مسبوق دیدی بی دوی گر ندیدی آن بود از فهم پست که عقول خلق زان کان یک جوست عیب بر خود نه نه بر آیات دین کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین مرغ را جولانگه عالی هواست زانک نشو او ز شهوت وز هواست پس تو حیران باش بی لا و بلی تا ز رحمت پیشت آید محملی چون ز فهم این عجایب کودنی گر بلی گویی تکلف می کنی ور بگویی نی زند نی گردنت قهر بر بندد بدان نی روزنت پس همین حیران و واله باش و بس تا درآید نصر حق از پیش و پس چونک حیران گشتی و گیج و فنا با زبان حال گفتی اهدنا زفت زفتست و چو لرزان می شوی می شود آن زفت نرم و مستوی زانک شکل زفت بهر منکرست چونک عاجز آمدی لطف و برست مولانا بلخی